روز بعد از نرفتن به جشن تولد پ

قبل از شروع کلاس بعدی از تریا اومدیم بیرون. تو تریا همه از تولد دیشب میگفتن. همون که نشد برم.. همه با هیجان از ادمها و شلوغ بازی ها و سوتی ها و کادوها میگفتن. صاحب تولد چند بار گفت دوست داشتم شما هم باشین واقعا جات خالی بود خیلی خوش گذشت. من هم همون چند بار درست نشد بگم چقد دوست داشتم.. کلی حرف زدیم و بیشتر بقیه و دیگه ساعت ده شد. آماده شدیم بریم کلاس..راه افتادیم به سمت کلاس شماره سیزده.  بین راه نزدیک در رو خروجی که رسیدیم گفتم من نمیام و دوست ندارم کلاسشو..  و خداحافظی کردم. خیلی اتفاقی. 

دلم میخواست برم کتابخونه و اون رمان نصفه رو بخونم.. تو کتابخونه رو صندلی نشسته بودم و کتاب جلوم بود. عجیب بود که چیزی که انقد به خواندنش علاقه داشتم دیگر مرا به خود نمیکشاند. رهاش کردم و یک بار دیگر زدم بیرون. همان طور که در ذهنم برنامه ش بود.

 امروز هم مثل دیروز جاهایی رفتم که معمولا تنها نمیرم. تو اتوبوس فکر میکردم چه نیرویی باعث شده  من از سر کلاسم و کتابخونه سر از طبقه ی پایین یک مرکز خرید بزرگ دربیارم و لباس ها و دستبندها و چیزایی که بشود کادو کرد و بغل زد و برد دانشگاه و خوشحالش کرد رو نگاه کنم
اما بالاخره هیچ چیز خوشحالم نکرد.
۰ ۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
About me
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان