mAaad

ساعت یک رب ب هشت صبح رفتم کتابخونه رو اخرین میز صندلی بغل قفسه‌های لاتین نشستم همون میزی که روش با مداد نوشته فاک ال بویز. بعد کلی پیاده‌روی که برم چاپ جدید کتابی که میخونمو بخرم. دو بار بی‌خودی سوار مترو شدم. تا انتشارات چند بار پیاده‌روی تو جاهای خطرناک که در حالت خوش‌بینانه هر آن یکی ممکنه بپره گوشیو بقاپه از دستت. شهر مثل این شده بود که در یه دیوونه خونه رو باز کنن! نمیدونم چرا انقد توش مردای دیوونه که زیر لب چیزی میگفتن و عجیب غریب راه می‌رفتن شده بود. خلاصه این وسط هم پیام‌های هم‌کلاسی غیر قابل تحملی که منو قشنگ اوشگول فرض کرد و منتظرم ببینمش و پاره‌پوره‌ش کنم. واستادم یه نفس بگیرم به دوستم پیام دادم که عصبانی‌‌‌‌‌ام میگه ولش کن. میدونین این اخری دیگه قابل هضم نیست!

About me
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان