نصف شب تو ماشین نشسته بودیم. داشتم از کوچه ی تاریک و سرد به پنجره های اتاقم و آرامشی که تویشان بجا مانده نگاه میکردم.
زمین همون زمینه! فقط تا الان نزدیک 300 بار لرزیده!
پیام داد گفت از نقاشی خوشت میاد؟
گفتم اره ولی بلدش نیستم!
بعد پاشدم چراغو روشن کردم.
نقاشی چیزیه که اگه بخوام همه ی دنیا رو ول کنم برم یه جای دور، حتما با خودم میبرم
تمام روز بارون بارید و تمام روز گوشی م خاموش بود. بعد روزهایی که با اومدن هر پیام، دعا دعا میکردم تبلیغ باشه لازم بود آرامش بگیرم. ابی گوش دادم. لباسهای دانشگاه را مرتب کردم. از رویشان لکه های فشفشه تولد قبل عید را پاک کردم. سالاد درست کردم. مراقب ن کوچولو بودم. سرمو تو حیاط رو به آسمون گرفتم. تو خونه هر چی بود و نبودو خوردم و رمان خوندم و درس! بیشتر از روزهای قبل. یک بوکمارک هم درست کردم که بین صفحات کتابام بذارم. قشنگ شد.
ما همواره می خواهیم در آن ِ واحد کارهای زیادی بکنیم، از هیچ امکانی نمی گذریم و می خواهیم تمام گزینه ها را همزمان در اختیار داشته باشیم. اما این امر به سادگی می تواند موفقیت ما را نابود کند. یک راهکار تجاری باید به طور ویژه در مورد چیزهایی باشد که نباید درگیرشان شد. استراتژی زندگی خود را مثل استراتژی یک شرکت بنویس: کارهایی را که نباید در زندگی بکنی بنویس. به بیان دیگر، تصمیم های حساب شده ای بگیر تا برخی چیزها را کلاً نادیده بگیری و وقتی شرایطش پیش آمد، طبق لیست نبایدهایت رفتار کن. این کار نه تنها تو را از افتادن در گرفتاری حفظ می کند، بلکه زمان تفکر زیادی هم برایت نگه می دارد. یک بار خوب فکر کن و تصمیمت را بگیر سراغ چه چیزهایی، حتا اگر فرصتش بود، نروی. بیشتر درها ارزش وارد شدن ندارند، حتا اگر به نظر برسد چرخاندن دسته در بسیار ساده است.
(هنر شفاف اندیشیدن - رولف دوبلی)
کارهایی که نباید دنبالش رفت مثل چی؟
هر سال یک روزی هست که متوجه میشم میشه تو خونه آستین کوتاه پوشید و سرد نشد! امروز فصل جدایی هوای سرد از هوای گرم بود. قطعا مهم نیست روزهای بعدش هم چقد برف و بارون بیاد.
این روزا بالاخره کتاب بار هستی میلان کوندرا رو میخونم رسیدم به فصل "تن و روان". تا موضوعشو فهمیدم از ذوق کتابو بستم! همیشه که از فیلم کتاب یا پیام آدم خاصی به هیجان اومدم فوری رها میکنم و تو هر جایی که هستم و تو هر محیط و موقعیتی که قرار دارم یه کم دور میزنم!
الان دیگه شبه و شبها دیگه وقت داستانه و مهم نیست روزها چی. با این فکر و برنامه جزوه درسیمو از رو میز پرت میکنم رو تخت تا بعد از مسواک زدن برای خوندنش آماده بشم. این حداقل مجازات ادمهاییه که تو عید برای خودشون برنامه درسی منظم و روزانه میچینن در حالیکه میتونن نچینند!
متوجه شدم اگه اخر هر شب کتابایی که برداشتمو بزارم سر جاش، اتاق مدت بیشتری قابل تحمل میمونه! این روزها با آغوش باز پذیرای مهمانها و مهمانی رفتنها هستم و برعکس سالهای گذشته نه تو کارم نیست.. قدردان شدم و به دلایلش که فکر میکنم کمی گیج و مقدار کمتر اما عجیب تری غمگین میشم!
الان دیگه شبه و شبها دیگه وقت داستانه و مهم نیست روزها چی. دیشب درست وسط مدرسه ی بیمارای مبتلا به سل که جای تاریک و نموری بود! خوابم برد.
به حرفایی نگاه میکنم که ان شب زدم. به روز بعدش و دور از دسترس شدن دوباره ی احساساتم و همینطور به قدرتی که لحظات سخت به آدم میدهد تا دقیقا ان چه نسبت به آدمهایی که دوستشان میدارد بگوید و مثل قبل نگاهش به روی دستها نماند.
به بالا و پایین های زندگی نگاه میکنم و به اینکه حالا میدانم هیچ وقت هیچ چیز توی زندگی قوی تر نکرده است مرا.