447th

وقتی یه سال بزرگتر میشم و بلافاصله روز بعدش سال تحویل میشه آدم خودشو تو لحظه هایی میبینه که شاید همش بی معنان و این بی معنایی مثل یه سیاهچاله همه چیزو با خودش میبره تو تاریکی. همه چیزو به جز تمام خنده ها و خوشی ها و آدمهای مهم زندگی مون. خوشحالم که با وجود همه ی نگرانی ها مخصوصا از تغیرات خودم، باز هم به همین نصفو نیمه هاییم که هست امیدوارم. نگاهم به آسمونه و قلبم محکم.

* نی لو، حامد، پرستو، سیلاک، هوپ، نامیرا و وال کوهان دار و همه ی شما خوبهایی که میدونم هستین یا نمیدونمتون سالتون خوب باشه. بشه نقطه عطفی تو خوشبختی تون.
۶ ۶

دل خوش و هزار کار نکرده و دیوانه؟

از ده کاری که برای نودوپنج نوشتم تنها به دهمی رسیدم.

شاد بودن!

فکر میکنم شاید ان موقع برای رند شدن تعداد کارها و رسیدن انها به ده، بعد از نوشتن تمام هدفهای ممکن اینو هم نوشته باشم! و همچنان فکر میکنم چطور به هیچکدوم اهدافم  نرسیده ام و الان جلوی شاد بودن با لبخند باز تیک سبز میزنم! 

۳ ۳

بله به تمام چیزهای رنگی تر ؟

کلی لباس خریدم و تمامشون ساده تر و خیلی گرونتر از اون چیزی هستند که حساب میکردم.

مثل همیشه ملاکهای کلیشه ای مهمونیهارو یادم رفت و بیشتر شبیه مدلهای بیرونی و دانشگاهی و راحت طوری گرفتم! آخر هر کدومشونم یکم پشیمون شدم و حتی دلم گرفت! دچار مینیمالیسم های تیره شدم در حالیکه تو دلم پر از گل و مرغ و رنگ و لعابه ! تو دلم یه پیراهن سبزه با طرح تموم برگهای دنیا

۵ ۲

Self happiness;)

زندگی کوتاهه ینی اینطوری زیاد گفتن.. از همین موقع شب ظرفها و اشیایی که خیلی دوست دارید از تو جعبه ها در بیارید و بزارید جلوی چشم..   یه دستمال خیس کنید برگهارو دونه دونه سبزتر و براق کنید.. گرونترین عطرتونو به قدیمی ترین و راحت ترین لباس تو خونه تون بزنید و هی شانه تونو بو کنید  و موقع خواب اجازه بدید ذهنتون هر کجا دوست داشت آشیانه کنه بدون این که اذیتش کنید و بگید چرا اینجا!  ذهن چیزیه که بدون دخالت ما جای خوب میره.. رو شونه ی رویاهای خوب چشماتونو ببندین و به هیچ چیز چیز فکر نکنید

این روزها هر کی با خودش به صلح رسیده باشه کلاهش رو هواست!

۳ ۲

خانه ای در کتابهایم

یک نفر دم عید کتاب رمان تازه شروع کرده ام را که از کتابخانه گرفته بودم و کلی آماده اش شده بودم با بدجنسی رزرو کرد و من نتیجتا مانند اغلب اوقات پس از خداحافظی با مکان و زمان دانشگاه بار دیگر پای در خیابانهای ان نهادم و تصمیم گرفتم چنانچه خشمم فروننشست طوری کتابو رزرو کنم که فرد مذکور  ناشناس مجبور بشود کتاب را چهاردهم سال جدید پس بیاورد! 


..اما دل خوش کرده بودم به کتاب داستان خارجی جلد صحافی شده ی سبز رنگ قشنگ قدیمی. صفحه ی پاره و پوره ی اول ان را باز کرد و خط اول آن را خواندم که دیدم یک نفر با خودکار آبی بالایش نوشته "ایزولدا میمیره!"

چقد این کار فرد ناشناس از نظرم نامردی باشه خوبه و کافیه!؟ فکر کردم کتابو نخونم تا شاید اسمش یادم بره بعدها و بدون اینکه یادم بمونه اخر داستان چی میشه بخونمش..اما خب کافیه اینکارو بکنم تا صبح هر روزی که از خواب بیدار میشم اسم داستان از اولین چیزهایی باشه که بیاد تو ذهنم.. حالا شما اگه جای من بودین میخوندین؟

۵ ۳

حدس میزدم خوشبخت باشند

کوهن گوش میدهم و به دویدن زن و مردی در کنار هم در پیاده روی خیابان رو به رو نگاه میکنم بار دیگر صفحه گوشی ام را روشن میکنم. فقط پنج دقیقه از فیلم اکران شده عقب هستند.

۲ ۰

خواب های قیچی شده

پیاده رو و قدم زدن در میان زنان و مردان غریبه و دویدن لابه‌لای عطرهای تابستانی و زمستانی شان و لیوانهای ذرت مکزیکی و ویترینهای لباس و دخترکان کلاه صورتی٬ به ناگاه صدای زنگ موبایل مرد غریبه آلارم صبحگاهی روزهای مدرسه باشد.

۱

440th

اگر مثل من کتابو تو اتوبوس باز میکنید و به بیرون خیره میشین حواستون باشه داستان جدید موضوعش چیه و موقع برگردوندن سرتون با صورت بهت زده بغل دستی رو به رو نشین

۶ ۳

تمام و کمال.

بیشتر از هر دوره ی دیگه ای از خودم خوشم اومده و دارم هر لحظه بهاشو میدم. تصمیم گرفتم این بها رو از این به بعد تمام و کمال تر هم بپردازم و شخصیت اجتماعی م رو به خود واقعی م منطبق کنم.  در کنارش شاید منتظرم ببینم چه کسانی در انتها برایم باقی خواهند ماند.
۲ ۲

سطل جادویی

تو پیاده رو یک سطل تنها بود که وقتی چشم بهش افتاد از توش آب بیرون پاشید .. بی دلیل. سحرآمیز.. گذاشته بودند آب لوله ی پشت بوم مغازه بریزه توش.

۳
About me
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان