شوخی شوخی

یه لحظه تنها شدیم گوشیشو درآورد یه عکسی نشونم بده.. یکی از دوستای همکارش که الان اسمش تو همه ی روزنامه ها و اخباراا اومده و همه جا حرفشه. چند روز پیش تو سوریه شهید شد.
آخرین عکساشون بود. گفت همون بار آخریه که میخواست بره سوریه..  تو این عکس داریم همه از دستی بهش نگاه میکنیم. مثلا ژست گرفتیم.. گفتیم تو مثلا شهیدی همه داریم نگات میکنیم.
۹

364th

از آن جمعه هاییست که صبحانه و ناهار و شام کله پاچه است و من گرسنه میشوم. اربعینه و هوا که دیروز خیلی سرد شده بود گرم تر به نظر میاد. به رنگ آسمون دقت میکنم خاکستریه یا خاکستری مایل به بنفش.. انگار که نور کمرنگ خورشید هم روی خاکستری مایل به بنفش میتابه. من هستم که میخوام دوباره کارهای نظافتی بکنم. مرگ بر تمام کارهای لازم دوست نداشتنی و تمام نشدنی.

۵

کتابفروشی های قشنگ

خبر رسیده یه کتابفروشی بزرگ، خیلی بزرگ سر راهم بین خانه و دانشگاه قرار گرفته و همه رفته اند دیده اند و آلبوم های اورجینال و کتابها ی فراوان در قفسه های شیک و لوازم تحریرها و خنزر پنزرهای لوکس! ^_^ حالا منم که باید مثل همیشه خودمو بغل بزنم برم اونجا.. آاااخخ از خوشی ِِ ساعتها تنهایی لا به لای این قفسه ها.
۸

به چشم فرصتها

یه روز تعطیل دیگه و فرصت دیگه ای برای تغییر و تحولات درونی و این که بالاخره من بفهمم چه جور آدمی هستم و چه جوری بیشتر باشم و خلاصه چه خطی توی زندگی دارم..!

۳

نمدونم موضوع چیه ولی شاید بفهمید منظورمو:))

وسط مهمونی داشتم فکر میکردم چی شد که یهو من شدم آدم تو دست و پایی که همه میتوانند خواسته هایشان را راحت ازم درخواست کنند و من هم انجام دهم. چی شد که انقد با من راحتتند که میتوانند بخواهند برای بچه کوچکشان چای آب سردی بیاورم یا قندونهارو ببرم یا میوه بیارم یا.. به بعضی از آدمهای فامیل که فکر میکنم میبینم تا به حال نشده کاری تو مهمونی هاشون انجام بدن یعنی تا به حال نشده مثل یه خدمتکار پاسخگوی نیاز مهمان باشند و هیچوقت سرویس نداده اند... همیشه باعث میشن مهمون خودکفا بشه. نمیدونم خوبه یا بد. گاهی این آدمها با مهمونشان صمیمی تر  و باحالتر برخورد کردن  و گاهی به مهمون هم حتی بیشتر خوش گذشته.

بحث همان تعارفه. دارم فکر میکنم..

 چرا انقدر در دسترس بودن و فرمانبردار شدن؟ چرا کمی دور از دسترس بودن و رویتان نشود از من چیزی بخواهید نه؟؟ :))

۰

پنجشنبه طور.

صبح مثل همیشه بیدار شدم و یادم آمد لزومی نداشت. پنج شنبه روزی است که برای آدمهای مثل من لزومی ندارد زوود بیدار شوند. بعد خوشحال شدم. خیلی زیاد. خوابیدن را تا نه و نیم به صورت مصنوعی ادامه دادم. یعنی کش دادم. بلند شدم چند ساعت و دیدم کار خاصی انجام نمیدهم. ظهر برگشتم تو رختخواب و خودم رو تو پتو زندانی کردم. "اول درست برنامه ریزی کن چه کارهایی میخواهی انجام بدهی بعد بلند شو."

خلاصه.

پنجشنبه ها اینطوری میشه دیگه.. عوضش فردا یه خروار کار دارم. یکی باید تو زندگی من بررسی کنه ببینه جمعه ها چقدر کار مفید میکنم در حالیکه که در هفته نمیکنم

۳

359th

خدایا چرا انقد از معمولی بودنم یهو خوشحال شدم..؟ از این که من هیچکدام از جاهایی که اون دختر رفته نرفتم.. پاسپورت ندارم. اسم غذاهایی را که میخورد بلد نیستم.. بابام کراوات نمیزنه.. در هیچ رستوران لوکس و مکان شیکی عکس ندارم..

 بقیه عکساشو میبندم و نگاه نمیکنم دستامو میبرم بالا و خودمو رو تخت چوبی قدیمیم که پر کتاب و کاغذ و خودکار شده نگاه میکنم و دلم میخواد عاشق خودم و موقعیتم و بابام و سالاد الویه تو یخچال باشم.

۴

358th

میتوانستم شب از جاده‌ی جنگلی رد شوم و به بلندترین قسمت آنجا برسم.. وانت ام را خاموش کنم و با یه پارچه که توش نونه بیام پایین.. میتوانستم آخرین چراغ آزمایشگاه را خاموش کنم و در حالیکه کتم رو میپوشم به صدای مرموز قدمهام گوش بدم. میتوانستم گوشی ام را خاموش کنم و به مشتری تازه ای که وارد مغازه شد چشم بدوزم و فکر کنم آیا چایم سرد میشود؟

۳

منم همینطور

تو اتوبوس واستاده بود هی صورتشو تکون میداد.

 انگار به خودش میگفت نه... نه.. اشتباه میکنی.

۲

شب و روز. آمدن رفتن.

خوابیدنو دوست دارم. دقیقا اینطوری که وقتی میخوای تو یه بازی کامپیوتری بهترین امتیازو داشته باشی مجبوری هی خودتو ببازونی تا از اولش عالی بتونی پیش بری و ببری.

۱
About me
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان