دادن رفتن

میتونستم فیلم ببینم یا هر کتابی که میخوام بخونم یا هر آهنگی. اما اول نشستم و صدای ضبط شده ی ارائمو که سر کلاس دادم  رفت، شنیدم.

وقتی ارائه تموم شد و نشستم دیگه هیچ کدوم از فکرهای چرندی که مثل خوره نمیزاش کار کنم به نظر جذاب نیامد. حالا ذهنم سمت خوردن بیسکوییت یا بستنی میچرخه. میتونم برای مدت کوتاهی نفس بکشم و به امتحان های ترمی که پیش رومه یا تو صورتمه! هیچ فکر نکنم.

۲ ۲

درس بزرگ

در یخچالو باز کنید. در یخچالو باز کنید حتی اگه مطمئنید هیچ بستنی ای توش نیست! آخر شب یکی با ظرف بستنی میاد سراغتون. یه بستنی خوشمزه که باید همون موقع میخوردید.

امید#

۳

گژیده احوالاتی که نمیدانید.

دیشب دویست تا عکس از آسمون گرفتم و حتی چندتایی بیشتر که رعد و برقا بیفتن کنار چراغ سبزای ساختمون روبرو و بشوند یک عکس دیگر که نگه شان دارم و بعدا در زمانی پاک کنم.

  بعد که عکسها را دیدم فکر کردم  این از ان آرزوهایی نیست که همینطوری براورده شود و باید بروم و در دفتر آرزوها بنویسم و برای تیک سبز جلویش، بدون انتظار کشیدن انتظار بکشم.

تیک های سبز جلوی هر آرزو چیزی است که بعد این دوره ی عجیب میخواهم. هر چند تیک های سبز را خواستن ، منطقا نباید نتیجه و اثر این دوره باشد. در اصل باید ان روز اینجا مینوشتم هیچ اهنگی سر ذوق نمیاوردم و هیچ ادمی و هیچ ارزویی. اما خب ادمی چیزی است completely complicated to understand.

در آستانه ی دور شدن از افرادی ام و خب ناراحت این دوری نیستم. چون یادم آمد یک جا خوانده بودم هر از دست دادنی از دست دادن نیست و خب حالا که حسم هم همین است پس چرا کمی سرعت ندم به این روند و کمی جهت برای باب میل دندان شدنش! 

و آغوش باز نکنم برای چیزهای بهتر؟ پس بالهای هرگز نداشته ام را باز میکنم.

و گفتم آغوش و یادم امد معنای دیگری هم دارد.

 عشق تکلیف نامشخصی دارد و چه کسی مثل من مامور و گماشته ی تکلیف مشخص کردن است؟

 برای همین دیگر پله ها را دو تا یکی میکنم برای رسیدن به جایی که میخواهم و سرم را از زمین موزائیکی به جایی بالاتر به سقف و اسمان و برگ درختان میآویزم و نگاهم به ادمها که میافتد انگار به خودم نگاه میکنم چون قرار نیست توقعی باشد. و توقع نداشتن در این دنیا شغلی ایست که باید به دست بیاورم و از آن روزی بخورم.

۰ ۰

حال

هیچ آهنگی به دلم نمیشیند و هیچ آدمی.

۳ ۱

سحرخیز سلفی میگیرد.

از خدا خواسته بودم  امتحان اونقد آسون باشه که همه خوب شیم خدا صدامو شنید و به طرز باورنکردنی آسون بود. حالا ولی فکر میکنم چقد خواندم و چقد اگر سختتر میشد باز هم بلد بودم.
عکس پروفایل جدید گذاشتم و دارم فکر میکنم چه جالبه که جزو اون ادمهایی شدم که صبح زودتر از همه به آزمایشگاه میرسند و قدم میزنند و از خودشان سلفی میگیرند و با اینکه عکس نزارترین ادمهان اما از این یکی خوششان میآید.
موقع ناهار چیز عجیبی در من اتفاق افتاد. میل نداشتن به صحبت کردن درباره ی هرچیزی از خودم و شنیدن حرفهای دیگران بدون اضافه کردن چیزی که مایل باشم بگویم.این یک قدرت است اینکه چیزی از تو به دست خودت به بقیه نرسد.

پ.ن. خامه کاکائویی بد نبود ولی نون باحالی نداشتیم تو خونه که باهاش بخورم. راستش مغزهاشم اوکی نبود فکر کنم. همش تو فکر نون پنیر خیار گوجه گردو! بودم!
۳ ۱

موز و چای و بیسکوییت و ..

کلی چیز از گیاها باید حفظ کنم که در حال حاضر در مرحله ی آشنایی باهاشون قرار دارم. با کمی تلاش بعد از اینکه احساس کردم خیلی بدبختم و از زندگی هیچی نفهمیدم و هیچجا نرفتم هنوز و کلی وقت گذاشتم برای ادمهای دیگه ی دور و بر و چقد گرسنه ام و چقد امواج وای فای رو منه و چقد فلان دوستم اخلاقش با من عوض شده و حالم ازش بد میشه  و ... بالاخره! یک دور درسم را خواندم و بعد رفتم موز و چای و بیسکوییت خوردم و عطر زدم به لباسهای چروک شده ی فردا و میخواهم یه دور دیگر بخوانم بخوانم و بخوانم و فکر نمیکنم چیز دیگه ای مهم باشد جز خامه ی کاکائویی کاله ی مغزدار تو یخچال که هروقت خوردم میگم نظرمو

۱ ۱

آب خاک.. ای شاخ تر..

رو انتخاب پارچه های پیچ کردن کادو کلی وقت گذاشتیم و چندین بار اونیو که میخواستیم برای تولدش انتخاب کنیم عوض کردیم. در انتها بعد از کلی کلنجار اون پارچه  رو که اصلا اصلا تو انتخابهامون نبود و از اول چشممون را نگرفته بود فوری و بدون شک و دودلی برداشتیم. 

حالا هی در کمدو نیم باز میکنم و کادو رو نگاه میکنم و سبز خوبش و نوشته های بهاری چاپ شده ش رو میمیرم.


۱

نزدیک شدن به چیزی یا کسی یا

حالم گرفته است. معمولا وقتی با یک کتاب خوب یک فیلم خوب و یا با یه آهنگ خوب مواجه میشوم و بلافاصله در شرایط یک مهمانی خانوادگی یا دوستانه یا حتی پیامی از این قبیل قرار میگیرم همین است. احساس میکنم همه کارهایم مرا مدام به خودم نزدیک تر میکند نزدیک تر میکند و نزدیک تر میکند به جز جزئیات و مناسبات روابطم. از تقلبی بودن و بدتر از این خود را وادار به تقلبی بودن در مقابل دیگران و از همه چیز بدتر با هدف خوشامد شان!

۲

خلوت

پنهان ترین گوشه ترین و روشن ترین نقطه ی کتابخانه محل جدید نشستنم شده است. جایی که وقتی به کتابم نگاه میکنم هرم خورشید به صورت بخار روی کاغذها دیده میشود.. و هر از گاهی سایه ی حشره ای کوچک از پشت پنجره. حس میکنم این قلمرو اهلی ام شده است. و مایلم کمتر کسی گذرش به این نزدیکی ها بیفتد.

..مردی جوان با لباس های یکدست خدماتی آبی رنگ می آید. روی چهارپایه ی کنار قفسه ی کتابها می نشیند ماسکش را زیر گلویش میدهد چشمانش را میبندد و دور از همه نفس تازه میکند.

۱ ۱

داستان

کله ظهری تو اتاقم و دراز کشیدم و تند تند مسیج های تبلیغاتی برام میاد و هنوز دلم پیش شاهرخ میرزای کتابخونه مونده! همون که اگه تو تاریخا یادتون باشه شاهزاده ی افشاری بود و نمی دید. تمام وقتم شده داستان! همین الان صدای حسین وی داستان شب تو گوشمه.
۱ ۱
About me
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان