حکایت صد و خرده ای صفحه ای.

هر انسانی باید به تنهایی با مرگ مواجه شود. چه بسا اگر میتوانستیم دسته جمعی آن را تجربه کنیم، چنین هراسناک و دهشت انگیز نبود

تمام روز درباره ی مرگ خوندم.

 و بعد کمی خداشناسی.

 میتونم کتاب اندیشه رو در یک برگه خلاصه کنم بدون جا افتادن مطلبی!

چرا تو کتابهای دینی آدمهای کم حرف و شسته رفته و بامزه صاف نمیرن سر مطلب؟

برعکس همه ی اینا و اینکه انگار برام مهم نیست،  باعث میشه خیلی خوب فکر کنم.


۲ ۱

چیزهای نسیه

نشستن فکر کردن که من از چی ممکنه ناراحت باشم! و فکر کردن به خاطر فلان مسئله س شاید!

اینو از اونجا فهمیدم که فورا هر کدوم جدا جدا بهم گفتن!

بگذریم از این که قبلش خودشون رفتارشونو با من تغییر داده بودن و من فکر کرده بودم چرا نمیگن دلیل ناراحتی شون چیه و مدام بهش فکر میکردم و پیر میشدم!

گفتم بگم تا شما هم نهایتا راضی نبودید مثل ما تو حرف زدن نسیه هم نباشید.

۱ ۳

485th 🌾


.. I have a dream

۳

بماان*برو

زنی در من زندگی می کند، زنی که می گوید: کوله ات را بردار،شلوار جین را بپوش، روسری ات را عمامه کن روی سرت و راه بیفت برو...
منطقی در من زندگی می کند، که می گوید:بمان، که کارد را بردار و سالاد درست کن...
بمان و زن باش.
تنهایی ای در من زندگی می کند که می گوید :بلند شو برو دنبال معشوق.
آموزشی در من زندگی می کند که می گوید: بمان و درد بکش، بمان چون آموزه ها این طور می گویند.
حیران و تنها نام سرخپوستی من است!.
آلما توکل
۴ ۲

نگاهی اجمالی به وجب به وجب یک سلول

مثل مربی ای که حوله گرفته رو به شاگردش و مدام تو گوشش میخونه تمام سعی تو بکن.

۳

زمانی که یک اثر هنری بودم

در  میان امتحانها،

کتاب زمانی که یک اثر هنری بودم امانوئل اشمیت را میخواندم و

به برگ های درختا نگاه میکردم. میپرسیدم کدامشان ترجیح میدهند کشته شوند و در عوض در پروژه درسی من زندگی جاودانه پیدا کنند.

۵

چیزی در زندگی

چیزی هست به نام نیروی زندگی.
شما میدانید چه میخواهید. میدانید چه کار باید بکنید. میدانید چه چیزی حالتان را خوش میکند. خوشحال میشوید. سور و سات میکنید رو موهایتان گل میزنید و صدایی از درون دلتان کل میکشد. میدانید چه کنید تا همه چیز بشود یک زندگی قشنگ ولی.

ولی بلند نمیشوید گلدان سفال آبی را بیاورید دم پنجره. بلند نمیشوید کاغذهای زیر تخت را بردارید. بلند نمیشوید خاک رو میز را بگیرید پشت آن بنشینید و تو دفتر خط تمرین کنید. بلند نمیشوید و شوپن را پلی نمیکنید. غذای جدید نمیپزید. روزها میگذرد و فیلم توی فلش را حتی نگاه نمیکنید. حتی بلند نمیشوید برای امتحان اخر هفته آماده شوید و در عوض  تمام مدت نگاهتان را به درخت توت روبه روی پنجره میدوزید و مسخ میشوید.

نیروی زندگی
 همان چیزی که اگر باشد شما را بلند میکند. پا میشوید.

و خیلی وقتا معلوم نیست از کجا میآید. قشنگیش هم به همین است. مگر چه اهمیت دارد؟

گاهی یک جا بعد از فکر های تلخ و قطع کردن آهنگ، گاهی بعد از یک خبر خوش، گاهی تنها به صرف بلند شدن از رختخواب و شروع روز و گاهی به بهانه ی ملاقات با یک دوست و صرف عصرانه!

بلند میشوید جلد کتاب دوستتان را چسب میزنید و ترمیم میکنید. ته مانده ی آب بطری را به گلدانها میدهید. در بطری را میگذارید برای بازیافت توی جیب کوچیکه ی کوله پشتی، میآیید بیرون همه ی ظرفهای کثیف آشپزخانه را میشویید و از دور به تمیزی سینک نگاه میکنید به ادمهای دور بر بهتر نگاه میکنید و لبخند هارو در میارید از تو جیبتون!

بعد مینیشیند و فکر میکنید نیرو زندگی از کجا آمده بود. به کجا رفت.

۳ ۳

چند چیز:)

گفت روزه ام و مثل اینه که از تو خونه پا شدم مقنعه سر کردم اومدم دانشگا!! منظور هم کلاسیم این بود که صورتش همون صورته و هیچ رنگ و رویی نداره چون رژ نزده.

من ابرو بالا ننداختم که چرا مجبوری رژ بزنی تو دانشگاه! و پس چرا فلان دوستم که امریکاس میگه هیچ وقت هیچ کی رژ پررنگ نمیزنه تو دانشگاهشون و اگر بزنه یه ایرانی تازه از راه رسیده و از همه چی بی خبره!! ابرو ننداختم بالا. چون ما همه مبتلا شدیم.


بچه ها بهم شکلات تعارف کردن که زنده بمونیم همه تا برسیم به خونه. اما من خوردم؟ نه. به خودم قول داده بودم تموم روزهایی که روزه نمیگیرم به هیچ کی هیچ چی نگم. اما خب از دهنم پرید گفتم ادامس دارم مرسی! پشیمون شدم به همان لحظه ادای کلمات. با خنده دار کردن روزه نگرفتن موافق نیستم.

۲ ۲

479th

فردا جشن فارغ التحصیلی بچه های دانشکده ست. دانشجوهای ورودی دو سال جلوتر از ما میرن. بعضی هاشونو میشناسیم. از ترم دیگه نمیبینیمشون یا کمتر میبینیم.

تو راه به میم گفتم نمیدونم وقتی نوبت ما میشه خوشحالم یا ناراحت. دلم میگیره یا نمیگیره.

۱ ۱
About me
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان