تاریکی..

اگر یه عده ادم باشن که بهشون حسودیم بشه قطعا ادمای همیشه خوشحال و بی خیالند. دیدم که میگم. آخرین نمره هم اومد و سرافرازم کرد. بعععد این که همه چیز مثل ساعتای نزدیک به شب تو پارکه. وقتی غروب چراغا روشن میشن و خفاشها بالا رو سر همه ی آدمایی که با خربزه و هندونه پیک نیک میکنن، با مرموزی پرواز میکنن. همه چیز طبیعیه با ترس پنهان از چیزی که سپردیم به خدا و باز هم میترسیم! ما آدمها زندگی های عجیبی داریم!

۳ ۱

کادوی تولد. کابوس یا رویا.

کادوی تولد خریدن این بار هم سخته خیلی سخته. اخرین کادویی که خریدید چی بود؟
تقریبا کاری از دستم برنمیاد چون هر چی ایده دارم برای تولد بعدی یکی از دوستای دیگمه. این یکی اما واقعا سخته.
۲ ۲

Save earth

برای زمین زیر پاهام،

بس که هی هر چی شد خودمو محکم تر کوبیدم بهش قدمامو محکم تر برداشتم.

۳

Busy sad one

دارم فکر میکنم یا مسائل و مشکلات درست میشه یا نمیشه یا دیر میشه یا.

بنابراین یا باید پا شد کارها رو انجام داد یا باید همین طور دراز کشید سر رو بالا گرفت سمت پنجره و نورهای پشت هوای ابری و خنک 22تیرماه رو دید.

بشینیم و دراز بکشیم و پلی لیست آهنگها را به انتخاب خودش پلی کنیم که چه؟

صابر خوب و صاف حق مطلبو ادا میکنه میگه باید واقعی بود. دنیا ترسی از این همه نابودی نداره!

۱ ۰

501th

روی صفحه ی لپ تاپش عکس شرلوک هلمز است. روی پروفایل گوشی اش هم. با این همه هیچ شبیه اون نیست. حتی نقطه ی مقابلش است! بیش از همه چیزهایی را دوست دارد که هیچ شبیه خودش نیست.

اولین پسری است که با او در دانشگاه راحتم. شاید چون به نظرم نه مرده نه زن! اگر خدا یه ادم فاقد جنسیت درست میکرد خیلی شبیه او میشد.

آدم صلح طلبیه و ادم خیلی دوست باز. نمیگم رفیق باز چون به نظرم فرق داره. خودش را برای دیگران تغییر نمی دهد و به هر شکلی بودند در نمیاید اما اعتراضی هم به گندترین اخلاقهایشان نمیکند. خودش را تا نوک انگشتانش منعطف نگه میدارد. آدم کمکهای صد درصده و در دوستی همه چیز را برای دیگران میگذارد و برای خودش هیچ برنمیدارد جز خاطراتی که معلوم است در ذهنش مدام مرور میکند. مدام در مکالماتمان از افراد مشخصی یاد میکند

ادم دست و دل بازیه. بند پول نیست.
بند موقعیت نیست
بند پیشرفت نیست
بند کار و شغل نیست
مهم تر این که کلا بند آینده نیست!! 

اما شاید هم برعکس! کلی تلاش بکند که اینطور به نظر بیاید..


از من دوره. دوست او نیستم. انگار جزو آن ادم هایی نیستم که مکالماتمان یادش بماند.

۱ ۳

در حست جوی شروع دوباره

آشغالای تو اتاقو که دیگه خیلی قدیمی شده بود ریختم دور و خودمم رفتم حموم! نمیدونم این چیزا چه ربطی به یک شروع دوباره داره ولی خب بی تاثیر هم نیست شاید.

۴ ۳

The end of dreams

گفت: «آدما با رویاها‌شون زندگی می‌کنن.» 
گفتم: «چرا که نه؟مگه چیزی غیر از رویا هم وجود داره؟» 
گفت: «آره، تموم شدنِ رویاها.»
«عامه‌پسند»، چارلز بوکفسکی، ترجمه‌ی پیمان خاکسار، نشرچشمه



۲

هر رازی که فاش میکنی یک ماهی قرمز میمیرد

پشت نیمکت اون باغه یه جای ساکت بود که حس عجیبی داشت. به اونجا تعلق خاطر گرفتم و دلم خواست تا زمان نامعلومی اونجا راه برم و بنشینم و بخوابم. تو شلوغی تعطیلی ها و پیک نیک های مردم و هیاهوی بچه ها، اونجا خلوت ترین و گمشده ترین و بهشت ترین بود.

 بود تا برگشتم سمت نیکمت و در موردش حرف زدم!

۵

عمق مسئله ساده س

وقتی فکر میکنم هنوز دارم رشد میکنم و فکرم مدام عوض میشه و هی عاقل تر میشم و بهتر میبینم و میفهمم و رفتار میکنم(رفتار؟!) دلم میریزه چون این روند تا صد سال هم ادامه داره و من معلوم نیست حوصلشو دارم یا نه. 
داشتم به موهای سفیدش نگاه میکردم و فکر میکردم چقد عجیبه یکی موهاش در حال سفید شدن باشه اما مطمین باشی درونش مثل یک بچه س! نظرم داره نسبت به بزرگ بودن و سن و سال داشتن کاملا عوض میشه. عوض شده بود! حالاس که داره عمق میگیره.
۱ ۱

تو ذهن آدمهای دور

برای چندمین بار میخکوب میشم که میبینم تو متن داستانها ایران مثل یه کشور بدبخت تو ذهن نویسنده س! آخرین بار در رمان دختری در قطار!

۴ ۰
About me
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان