رازهای بزرگسالی

شبه و مزه‌ی خمیر دندون هنوز تو دهنمه. نشستم و کمی چیدمان کتاب ها رو تغییر دادم و و به این فکر افتادم که‌ بیام اینجا.

این روزها به این نتیجه رسیدم که ممکنه بالاخره به هر دری بزنم و به آرزوهام برسم‌، اما در انتها ببینم ازشون لذت نمیبرم. یعنی احساس می کنم آینده به حال وصل است و برای لذت بردن از داشته های آینده لزوما باید همین الان هم از چیزهایی که دارم لذت ببرم. لذت بردن برای لذت بردن و این که با همه چیز و هم کس چه خوب چه افتضاح، باملاحظه باشم.

دومین چیز اینه که هر دوره ای چیزهای خودش را دارد و ممکن است در این دوره نیروی جوانی باشد اما پول  نباشد و در دوره‌ی بعدی پول باشد اما نیروی جوانی نباشد. و من باید ضمن شل کردن در برابر این حقیقت، حقیقت جمع نشدن همه ی قدرت ها در یک زمان کوتاه کنار هم(؟)، برای این تلاش کنم که در دوره‌ی بعدی به وضعیت پول نباشد نیروی جوانی هم نباشد بر نخورم.

سومین چیز (نمی دانم چرا همیشه میخواهیم همه موارد را به سه پنج یا ده مورد برسانیم) این است که هر دوره ای شاید همه چیز را نداشته باشد اما قطعا نیازهای مخصوص خودش را دارد. مثلا نیاز به دیده شدن در سال های بالاتر کم رنگ می شود و شاید به عنوان مثال اختصاصی برای من، همین قدر لباسی که الان در بیست و سه سالگی دارم برای پنجاه سالگی هم کافی باشد‌ بنابراین تلاش های الان من در مورد قدرت بالا لباس زیاد و خوب داشتن در پنجاه سالگی بیهوده باشد. یادم باشد میخواهم زندگی کنم.


۱ ۵

برای آبی های پیش رو می‌نویسم. اگر باشد و به درد بخور.

دارم برای امتحان تاریخم میخونم و نمیدونم بعد تموم شدنش به خودم چی جایزه بدم. چون قبلش رفتم چای خوردم و خب راستش رو بخواید من در مرحله‌ای هستم که به جز چایی چیز دیگه ای توی کمد جایزه ها ندارم. اما باید صبر کنم. خیره میشم به عکسی که پیداش کردم. به این که از در نیم باز وارد روشنایی روز و تراس خانه شوم روی اون صندلی سفید بنشینم و با لپ تاپم کارهای حرفه‌ای بکنم و بین هر کاری یک جایزه ی نگاه کردن به آب‌های اطرافم رو بدم.
عکس‌هارا میگذارم کانال. اینجا سخت است.


۱ ۴

کافی

تو دنیایی که همه واستادن جلوتو بگیرن، آدم نهایتا خودش هم شبیه اونها میشه. یعنی به یک جایی میرسی که برای خواسته های خودت تره هم خورد نمیکنی و موجود نحیف درونتو با یک دنیا خواسته ریز و درشت تنها میزاری.

۱ ۳

705th

و من

بنیان‌گذار لقمه های گنده تر از هیکلم.

۲ ۳

آرزوها # خب که چی

به خودمون تاکید می کنیم رسیدن به آروزها خیلی مهمه و بعد میگیم خب که چی.
به آرزوهایی که رسیدم فکر میکنم. به جزئیاتی که حالا از هر کدام می دانم. به همه ی حالش و تاثیری که روی من و آینده‌م گذاشت و هر کدومش تا جاهایی منو راضی کرد.
بعد میگم پس دیگه از خودمون نپرسیم خب که چی.
۰ ۲

تا اون روز.

اگه بتونم دیگه دنبال مقصر‌ها نمی‌گردم. هیچ‌وقت.

۰ ۵

سوال خوب برای این روزها

سه تا از مشکلاتتون که همین الآن با پول حل میشه چیه؟  یه جوری بگید که انگار من یک قول جادوی منطقی و معقولی هستم.

۲

قند ریز

اولین بار که گفت خب من دیگه استاد راهنماتون محسوب میشم قند ریزی تو دلم آب شد. شنیدنش حس عجیبی بود.
استادم به نظر روراست و محترمه. همه چیزو از صفر برامون توضیح میده و ما یکی در میون از صفر‌برامون‌توضیح‌دادن لازمیم.
۱ ۲

698th

و من،

 بنیان‌گذار خوابوندن همه چیز در آب نمک..

۰ ۳

بند ناف

یه جایی خوندم ‌آدم های وابسته به پدر و مادر و خانواده هیچ وقت درست و حسابی عاشق نمیشن. چون همیشه مثل یک بچه اند.

حالا شاید مثل من فکر کنید بی رحمیه ولی فکر کنم مشکل بیشتر از همین طرز فکره.

۰ ۳
About me
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان