قورمه به جای قیمه

یک عادتی که پیدا کردم اینه که شب‌های امتحان جزوه می‌نویسم چون نوشتن رو از خوندن بیشتر دوست دارم و چون دلم میخواد از درس، نوشته هم داشته باشم. حالا یه صفحه مینویسم و به عنوان جایزه بیت آخر صفحه تقویم رو میخونم! دلم میخواد یه بیت پیدا کنم که استوری‌ش کنم ولی همشون زیادی سوز دارن و عاشقانه‌اند و من بیشتر فضاهای دیگه رو دوست دارم.

اما امروز جایزه‌های نفیس‌ دیگه‌ای هم داشتیم. مثلا اگه نوشتن همش تموم بشه فردا برای خودم دو تکه پیتزا و مرغ اسپایسی بخرم! اما آخر شب شد و باید بگم فردا رو با قورمه‌سبزی سلف سر خواهم کرد. این را هم بگویم بعد چند روز مقاومت بالاخره بیسکوییتی که برای برادرزاده ام خریده بودم را از کوله ام برداشتم و با ولع تمام خوردم و حالا مانده است بیسکوییتی که برای خواهرزاده ام خریدم. پایان اضطراب‌های غذایی‌.

۰ ۳

818th

وظیفه فلسفه عبارت است از آماده کردن نرم‌ترین فرود ممکن خواسته‌های ما بر روی دیوار ا‌نعطاف ناپذیر واقعیت.

..

وقتی چیزی سکوت اتاق غذاخوری را بر هم می‌زند؛ چرا وسط شام بروید و فقط به این دلیل که برده‌ها سرگرم صحبت هستند، شلاق را بیاورید؟

 

بخش‌‌هایی از کتاب تسلی بخشی ‌های فلسفه، آلن دوباتن

 

۰ ۳

پایان شب سیه؟

بخشی از تاریخ هستیم که هر روزش یک خط از تاریخه. این مقدار به نظر من زیاده. به نظر من این روزها، این حوادث، غیرعادیه. غیرعادیه و تعیین کننده. با وقتهای دیگه فرق داره. کاش میشد که بیشتر سر در میاوردیم.

۰ ۲

816th

در مورد خراب شدن لپ‌تاپم اینجا نوشته بودم، حالا میخوام خیلی مسئولانه اضافه کنم امروز بعد یک ماه تحویلش گرفتم و به نظر درست شده.

۱ ۳

آنچه در توان داشته ام

برادر دوم من کم‌حرف ترین عضو خانواده‌ست. صبحی که او از رختخواب جمله ای بگوید، آن جمله، حتما خبر وحشتناکی است. "شهادت سردار سلیمانی" جمله او در آن صبح جمعه بود. بعد از صبحانه ام در یک روز تعطیل که باید خودم را به کلاس آزمایشگاهم میرساندم، حتی فرصت نداشتم از این خبر بهت زده بشم. دیرم شده بود و باید زود راه میافتادم. توی راه رادیو و اینترنت را نگاه میکردم و هر از گاهی غبار اضطراب و افسوس و ابهام!

رسیدم آزمایشگاه در حالی که در اخرین طبقه دانشگاه و از پشت بام مشغول نگاه کردن شهر خاکستری با دودهایی که از دودکش ها بلند میشد بودم، هیچکس دیگری نبود و همه تاخیر کرده بودند.

مدتی‌ست صبح ها خبرها را قبل یا بعد صبحانه چک می کنم و بعد لباس می پوشم. نمی دونم تا کجا این حالت ادامه داره. یا این که جنگ میشه و اینترنت و دانشگاهی برای رفتن نیست یا جنگ برای همیشه از ذهن مضطرب ما پاک میشه و میشیم مثل مردم کشورهای امن.

 

پاستور چیز جالبی میگه که همیشه توی ذهنم هست و بهم آرامش میده:

در هر حرفه و شغلی که هستید نه اجازه دهید که به بدبینی های بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی لحظات تاسف بار که برای هر ملتی پیش می آید شما را به یاس و نا امیدی بکشاند.


در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید.

نخست از خود بپرسید: "من برای یادگیری خود چه کرده ام؟"
سپس همچنان که پیش تر می روید بپرسید: "من برای کشورم چه کرده ام؟"
و این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس شادی بخش و هیجان انگیز برسید که: "شاید سهم کوچکی در پیشرفت و اعتلای بشریت داشته اید."

اما صرفه نظر از هر پاداشی که زندگی به تلاش هایمان بدهد یا ندهد، آنگاه که لحظه مرگ فرا می رسد هر کدام از ما باید این حق را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم:
«من آنچه در توان داشته ام انجام داده ام»

 

۰ ۲

814th

قبلا به نظرم اومده بود معشوق بودن خیلی سخت‌تر از عاشق شدنه. عاشق بودن انتخابه ولی معشوق بودن یک اتفاقه. وقتی کسی بهت میگه دوست داره، و تو در واقع مطلع میشی از احساسش، تازه از اون لحظه به بعده که مدام از خودت میپرسی حالا چی؟ هنوزم به من فکر می‌کنه؟ هنوز هم اونقد خوب هستم و انتخاب اولش هستم؟ هنوزم پای حرف‌هایی که زد پای عشقی که گفت مونده؟


برای آدم‌هایی که قبلا از کسی خوششون اومده و ترک شدن، معشوق شدن توسط آدم دیگر یک اتفاق حساسه! حالا چه کار کنم از من ناراحت نشه؟ چی بگم که در روحیه‌ش اونجور که من اذیت می‌شدم تاثیر بد نداشته باشه.. آیا باید انتخابش میکردم یا رد کردنش بعدا پشیمونم میکنه؟ آیا الان رد کنم بعدا هم ابراز میکنه و باز هم فرصت تصمیم گرفتن دارم؟ و هزار و یک چیز دیگه!

بعد از اون اندک سرمستی حاصل از مورد علاقه و احترام کسی بودن، و بعد تر از همه ی این تحمیل‌ها و این همه ملاحظات که پیاده میکنی، در انتها باید شاهد تغییر مسیر عشق باشی! کسی که قلبش رو به انتخاب خودش تقدیم تو کرده و روز ها فکر میکردی به تو فکر میکنه، وارد رابطه با کس دیگری میشود. آیا من مقصر بودم؟ آیا کار بدی کردم و مورد تنفر قرار گرفتم؟ پس دیگه مهم نیستم؟ پس اون عشقی که حرفش رو می زد چی شد؟

سوال اساسی من همین آخرین سواله. عاشق میتونه عشق را کنسل کنه و بدون اطلاع بره دنبال زندگیش. در حالیکه همه از معشوق جواب میخوان. آخرین کسی که از تموم شدن عشق مطلع میشه هم معشوقه. باز هم اتفاقی و بدون امکان انتخاب!

تنها مسئله ای که معشوق بودن رو قابل تحمل میکنه اهمیت نداشتن مسئله است.

۱ ۴
About me
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان