درس هایی از چگونه همدیگر را در مترو نجات دهیم

یکی از چیزایی که عجیبه تعداد درخوری از بازدیدکننده های اینجاست.. آمارهایی که میبینم زیاد شده و من توجیهی ندارم براش!

امروز خانم زیبای کنار دستم دست برد داخل کیفش و یک بیسکوئیت به پسریچه گریان واگن داد. پسر بچه چهار ساله که چند دقیقه پیش یکی از مسافران را هنگام خروج و رد شدن از در زده بود، (لابد همان کاری که ما موقع لگد شدن کفش به ذهنمان میرسد.) بیسکوئیت را گرفت و در یک لحظه ساکت شد. خانم زیبای بغل دستم  داشت تبدیل به قهرمان می شد و ما میخواستیم نفسمان را از تک صدا شدن محیط بیرون هندزفری بیرون بدهیم که بچه بیسکوئیت را پرت کرد و محکم و نفرت انگیزتر ادامه داد!

بیسکوئیت چند تکه شد و پخش کف واگن، جلوی همه ی ما.

مادر که مشخص بود آداب دان نیست آرام زد پس کله پسرک. خانم زیبا مثل یک بستنی در حال آب شدن بود. این یکی واقعا دیدنش سخت بود :)) یکی از دلایلی که به بچه های غریبه نزدیک نمیشم و بابتش خودم رو اذیت میکردم..

اما چیزی که برای همه ی ما در اون لحظه مهم ترین بود تکه های بیسکوئیت بود که با اولین گام مسافری بی خبر از داستان پودر میشد. من که از اول در حال آنالیز بودم و به ذهنم نرسید راستش، خانم زیبا (که صورتش را اصلا یادم نمیاید) مشغول آب شدنش بود، مادر هم آداب دان نبود.

تا این که خانم کمی پا به سن گذاشته ای که پشت سرم مدام تکان میخورد و تا قبل از اینکه چهره اش را ببینم مرا نگران کیف قاپی کرده بود،خم شد جمع کرد و در دستانش نگه داشت. کاملا خارج از داستان آداب دان به موقع  مسئولانه و نجات بخش.



۲ ۴

لزوما

به خودم میگم رو چه حسابی من صرف این که به این دنیا اومدم باید تصور کنم از نظر علمی تو بدنی باهوش، تاثیرگذار و استثنایی قرار گرفتم؟ چه لزومی داره حضورم در این دنیا حتما در چنین موقعیتی اتفاق افتاده باشه؟ میفهمید؟ چه لزومی داره فکر کنم حالا که هستم لابد اتفاق خاصیه برای دنیا و باید کار مهمی انجام بدم؟

۰ ۳
About me
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان