into the wild

این فیلم مثل یک آسمون آبی بود.

گاهی وقتا فقط با عملی کردن چیزی که تو ذهنمونه رشد می کنیم. بار دیگر فارغ از نتیجه.


۱ ۴

بمب، یک عاشقانه ۳

مدرسه

و پرجسارت ترین قسمت فیلم.

حال و هوای دانش آموزان و معلمان داخل آن. مشکلاتشان، دغدغه هایشان. بمب گذاری های بی امان، تغییراتی که در آن چند سال آدم ها را عوض کرد. نبود دستگاه پلی کپی در مدرسه، شعار های مرگ بر امریکا بر دیوار ها و زبان ها، و کتک محور بودن تعلیم و تربیت.

مهم تر از هر چیز دانش آموزانی که از دل این سیستم معیوب با بارقه های خوبی بیرون می آیند. عشق را بدون راهنمایی می بینند و هر لحظه چیزی برای زنده باد گویانه زیستن دارند.


۰ ۱

بمب، یک عاشقانه ۲

چیزی که در دو دوره یا حتی هر دوره ای در پس روابط انسانی نم می کشد و درد های تازه و نه لزوما موثر می آفریند؛ حرف نزدن.

روند فیلم گویا نشان می دهد این تنها حرف نزدن بود که موضوع رابطه ی یک زن و شوهر را پیچیده کرد

جایی از فیلم که در پس لیلا حاتمی قاب عکس برادر مرد از آینه مشخص بود و آن سو که پشت پیمان معادی تصویر نقاشی شده ی انسانی در تاب آغوش و آن بالا جنگ، بمب هایی که بالای سر آدم ها بدون آن که مهم باشد چه کسی را نشانه می گرفتند.آدم ها و درونیات و وضعیت هایشان در کنار هم.

لیلا حاتمی مانند فیلم چیزهایی هست که نمی دانی که به گوش علی میگفت علی یک چیزی بگو یه چیز بی ربط بگو در طلب و نیاز دانستن است. دانستن چیزهایی که بود و باید می دانست. آن جایی که چراغ ها را خود خاموش می کند تا گفت و گو آسان تر باشد.

و بار دیگر شاید حتی مهم تر از حرف نزدن موضوع بلوغ در گذر زمان است که یک باره انسان ها را به حرف می آورد و بر چشم آن ها عینک مناسب تری می گذارد.

این که مرد (اسم پیمان معادی را یادم نمی آید) بعد از تغییر فکرش و به تبع آن روحیه اش مشتاقانه کراوات دامادی را سر گل فروشی درست میکند نشان می دهد حال خوب یک جامعه از حال خوب تک تک مردمان آن جامعه می آید و همان که بنی آدم (به محض این که حالش خوب باشد) اعضای یک دیگرند حتی اگر یک شب بیشتر از بمب باران خانه شان نمانده باشد.

۱ ۴

بمب، یک عاشقانه ۱

ساعت ده و ربع صبح مرا جلوی سینما پیاده کرد. میم از دور مشخص بود. تنها او جلوی سینما بود. بلیط سینما خریدیم. (با تخفیف دانشجویی!) و وارد شدیم بهترین جای سالن بزرگه نشستیم و فیلم شروع شد...
فیلم سرشار از نماد بود. نماد های دوران جنگ و نوستالژی دهه شصتی. چیزی که در اول کار احساس کردم (با این که هیچ حقش نیست با چنین چیزی شروع کنم) این بود که اگر به آن سال ها می رفتیم اینقدر نماد نمی دیدیم. مثلا هر جایی که جای خالی داشت جانوشابه ای کوکاکولا یا دکه ی تلفن زرد گذاشته بودن. فضای آنارشیستی خاصی حاکم بود که اتفاقا یکی از چیزهایی بود که فضا را قابل باور می کرد. شلوغی و لزوما نبودن زیبایی های بصری در صحنه. فیلم محدوده ی رنگی خاصی نداشت یا شاید من متوجه نشدم.  مثلا اگر بگویید شب های روشن؟ می گویم سبز ( آن هم تنها نوعی از سبز)  یا اگر بگویید چیزهایی هست که نمیدانی؟ می گویم آبی. اما اگر بگویید بمب، یک عاشقانه؟ من می گویم شلوغی و میله!


بعدا نوشته شد؛
بمب، یک عاشقانه؟ آجری

۱ ۲
About me
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان