دلتنگیهاشو با شستن حیاط هضم میکنه. حتی اگه حیاط پر از خاک و برگ و خاشاک پاییز و زمستون باشه. من بلد نیستم باهاش درد و دل کنم. خاک و آب و باغچه بلدن.
به اینجای امتحانها که میرسم و همشون تموم میشن، یاد اون قسمت کارتون باباسفنجی میفتم که یه روز صبح آقای خرچنگ بازنشست میشه و تمام کارهایی رو که میخواسته تو بازنشستگی انجام بده، انجام میده و در نهایت میبینه ساعت هنوز ده صبحه!
نمیدونم با این ده روز دقیقا چه کار میکنم.. دلم میخواد ورزش کنم.
امروز کلی پیاده روی کردم تا خونه و آهنگهای لایت گوش دادم و بعد مدتها حوصله نداشتن به افتخار خودم یک رژ قرمز خریدم.
بی خوابی عارضه ی عجیبیه.. یه داستان میخوندم از موراکامی که شخصیتش از یک جایی به بعد دیگه هیچوقت خوابش نمیبرد.
سوال؛
با آدم شریفی که مکالمه خود را با شما کش میدهد و تمام نمیکند چگونه برخورد میکنید؟
بزرگ شدن دردناکه. باید پذیرای این دردها شد چون ازشون یاد میگیریم.
هی میرم تو آشپزخونه نفس عمیق میکشم چیزی میخورم برمیگردم و هی دو تا ارائه مقالهی فردا میمونن!
بعد از سه ماه مطمئن شدم که از این جا رفته. دیگه نیست. و دیگه نمیبینمش. اهمیت ندیدنش رو نمیدونم. نمیدونم برای آدمی که دوست داشتم بیشتر بشناسم و نشده میشه اهمیتی قائل شد یا نه. میشه فکر کرد چیزی از آینده تغییر کرده یا نه.
آدمها، آدمهای در گذر..