سه شنبه ۲۵ آبان ۹۵
غریبه ها را میبینم و بهشان لبخند میزنم و فکر میکنم این چه جامعه ای بود که همچین چیزی توش نداشت..
به من اشاره می کرد میگفت همش نماز میخونه.. به کجا رسیده؟ مثل ِِ ماست.
خیلی کم حرف میزنم. احساس میکنم حرفام آدمارو ناراحت میکنه. مقابلشون احتیاط میکنم. خیلی راحت نیستم. اصلا نیستم. میخوام دقیقا هر چی به ذهنم میاد بگم. رفتنی هارو رها کنم بره. همیشه گفتم
فکر کنم از من خوشش میاد. چقد اروم و احمق به نظر میاد. به نظر شبیه هستیم. به نظر ازش خوشم بیاد. به نظر زود خسته کننده باشه. به نظر ذهن جالبی داشته باشه. به نظر با دیدنم خوشحال میشه اما خیلی راحتتر به نظر میاد. به نظرم فکر میکنه منو صدساله میشناسه و به اندازه صد سال باهام حرف داره. به نظر از حالا دوستشم و میتونه از اول مهم ترین حرفاشو بزنه. به نظر دوست داشت بهش سلام کنم. با اون عینکش.