سه شنبه ۸ فروردين ۹۶
متوجه شدم اگه اخر هر شب کتابایی که برداشتمو بزارم سر جاش، اتاق مدت بیشتری قابل تحمل میمونه! این روزها با آغوش باز پذیرای مهمانها و مهمانی رفتنها هستم و برعکس سالهای گذشته نه تو کارم نیست.. قدردان شدم و به دلایلش که فکر میکنم کمی گیج و مقدار کمتر اما عجیب تری غمگین میشم!
الان دیگه شبه و شبها دیگه وقت داستانه و مهم نیست روزها چی. دیشب درست وسط مدرسه ی بیمارای مبتلا به سل که جای تاریک و نموری بود! خوابم برد.