ولی من سهمم را نگرفته بودم. باید برمیگشتم؟
شب برمیگردم و توی راه زبان میخونم یا قطرات بارون رو تماشا میکنم یا شاشیدن زن دیوانه توی نایلکس را. یا خانم راننده اتوبوس را که دو ایستگاه مانده به مقصد، جلوی میوه فروشی استپ میکند و از پشت فرمان نیم کیلو هویج میخرد.. توی راه حالم عجیبه.. چیزی در مورد آینده نمی دونم جز اینکه دلم برای این شبها این شبها که بدون کنترلی توشون هستم و رد میشم، تنگ میشه.
خب بزارید پیچیدگی گروه اخیر رو خرد کنم^^
گروه ما ایدهی خوبی نداشت و شکست خورد.
عده ای از گروه رفتند.
عدهای به گروه فرد دیگری پیوستند.
روز بعد من هم به گروه آن فرد دیگر پیوستم.
فرد دیگر تمام کارها را انجام داده بود.
تمام روز نشستیم و به فرد دیگر کمکهای ناچیز و آسون کردیم.
فرد دیگر ایده را برد.
فرد دیگر از بین دو جایزه جایزه ای را که کمتر لازم داشت به ما داد.
جایزه قابل تقسیم شدن بین همهی ما نبود.
فرد دیگر جایزه را به برخی از ما داد.
بین برخی و بقیه تفاوت معناداری نبود.
یک نفر از آن برخی همان کسی بود که از گروه اولیه ما رفت و هیچ وقت به فرد دیگر نپیوسته بود.
فرد دیگر صاحب اختیار بود.
برنده و دست خالی با مترو به خانه برگشتم.