پنجشنبه ۲۸ مرداد ۰۰
هر چه زمان میگذرد بیشتر دلم میخواهد همنشینی کم حرف داشته باشم.
دلم میخواد تا بالا دور تا دور خودمو آجر بچینم.
یا دیگه از خودم برای بقیه توضیح ندم.
بنظر خستهای چیزی شده؟ این اولین جملهی آدمیه که قصد دور شدن ازشو دارم اما پای رفتن ندارم.
آدامس نعنایی سررد، خیابون، خلوتی، اول پاییز، آفتاب کمرنگ، انتظار برای کاری که برای انجامش ذوق داشته باشم.
اگه دست خودم بود حتما میرفتم حرم تا نصفه شب برنمیگشتم
ی کم مردمو نگاه میکردم، ی کم دعا میخوندم بقیشو به ضریح نگاه میکردم
دیروز که از کلاس آمدم مامانت گفت تو الان اندازهی توتفرنگی هستی