تفاوت 20 سالگی با 25 سالگی:
20: من دوست دارم چه جوری باشم؟ جواب: متناوب (نشانه ای کوچک میبینید اما)
25: من چه جوری نیستم؟ جواب: مشخص
تفاوت 20 سالگی با 25 سالگی:
20: من دوست دارم چه جوری باشم؟ جواب: متناوب (نشانه ای کوچک میبینید اما)
25: من چه جوری نیستم؟ جواب: مشخص
وقتی آدما حالشون خوبه ممکنه فکر کنن اخیش بالاخره حالم خوب شد ولی میدونید خوب شدن، بد شدن همه پیوسته به همدیگه است. بالا و پایین داریم. بنابراین چو میگذرد غمی نباید باشه اصولا.
بعضی اوقات فکر میکنم ممکن است همه رویاهایی که الان دارم و با جزئیات نسبت به انها خیال پردازی میکنم و یا با خودم حرف میزنم در نهایت به شکل هذیان هایی در دوران کهن سالی از من رخ نمون کنند! مثلا خاطرات خود را برای نوه هایم تعریف کنم و آنها با دهانی باز و متعجب از بزرگ ترها سوال کنند. در حالی که بزرگ تر ها با بی خیالی سری تکان دهند که همچین چیزی نبوده است.
کارگاه، کیک کاکائویی مغزدار،حمام، ریسرچ.
با این که خون ریزی دارم(!)، سعی میکنم قوی باشم. یادم باشد.
کاغذها و نوشتههای گذشته ام را میخوانم و بیشتر از آنچه به نظر میآید از یاد بردهام.
یک روزی با آهنگ توی آسانسور بغضم میشه و به قیافه ام تو آینه نگاه میکنم و یک روز بعد با همون آهنگ تو اون جعبه ی کوچیک در حال حرکت قر میدم. امروز رو کامل نوسان نداشتم و توی اتوبوس یک کتاب جدید شروع کردم و رفتم ورزش و از سلف جدید ناهار گرفتم و با خواهرزاده ام حرف زدم و جواب سوال کلاس فردا را نوشتم. نمی دونم چی میشه به دخترداییم که چهار سال پیش از علاقه ام به رشته ام میگفتم پیام دادم و لا به لاش گفتم خیلی پول پرست شدم . مدتیه دارم یه کتاب می خونم که نشون میده رشته ام در آینده چشم اندازه خیلی خوبی داره. نمی دونم باور کنم یا نه. فکر این که آزمون مجدد بدم منو درگیر کرده و از طرف دیگه موقعیت الانم قابل قبوله. فعلا این فکر هارو گذاشتم کنار و به این فکر می کنم که خودمو بالا و حال خوب نگه دارم. و کلاس ها رو برم. و زودتر یه گوشه پیدا کنم برای خزیدن به اونجا و درس خوندن برای همه ی پلن های ۱، ۲ و ۳ و زودتر اوکی کردن یکی شون. امیدوارم اون یکی یک خوب باشه و ریسک هاش رو دوست داشته باشم واقعا می دونم هیچ کاری نکردن هم الان یک ریسکه.
گفتم اگه در کاری مطمئن باشم بقیه آدم ها آن را تسهیل میکنند؟ اشتباه کردم. اشتباه. امیدوارم یک روز از من حمایتی بشه که انتخابش کردم. نه حمایتی که اونجاست و گه مالی شده.
یکی از معدود لحظات طلایی دوران بیکاری و بی تعلقی اینه که یهو میپری سمت دفتر ایده هات. فکر میکنی کار تمومه!
روحم در این لحظه ها جلا پیدا میکنه!
هر جا که پول باشد من نیستم، هر جا که من هستم پول هم هست.
رفاه مورد علاقهی من است. اهمیت این مسئله برایم روشن است یا بهتر است بگویم حالا روشن تر شده. حالا زمانی است که برای بار دوم صاحب رتبه ی علمی یک رقمی در یکی از رشته های با آمار بیکاری هستم. برای اتفاقات خوب خوشحالم اما دقیق نمی دانم این موضوع بیکاری حالا هم قرار است در موردم صدق کند یا نه. از انصراف دادن می ترسم راستش انصراف دادن یک جورهایی توی خون ام است. همیشه نصفه کار میفهمم خیلی هم خوشم نیامده. دلم میخواهد روزهایی برسند که کسی مرا در حال صحبت و تحلیل انتخاب رشته و علاقه و آزمون و کار و درآمد و آینده نبیند و بتوانم گونی دغدغه هایم را از پله اول بشریت بردارم بگذارم یک جای مهم تر و معنوی تر.
انگار کن از روستا آمده ایم به شهرستان و من از شهر خوشم آمده در حالی که روستا در خاطرم شبیه یک خواب شده.