در داستان ِسوم کتاب گریزپا نوشته آلیس مونرو؛
دختری که تنهاست، با خواهر بزرگتر بیماری زندگی میکند که مدام او را تحقیر میکند، دوره پرستاری را گذرانده و در بیمارستان مشغول به کار است، تا به حال با مردی آشنا نشده، به دوست پسرها/همسرهای دختران ِ دیگر احساس حسادت خاصی نمیکند، به تنهایی کلی مسیر را طی میکند تا در یک شهر دیگر تئاتر شکسپیر ببیند و تا مدتی در آن مورد با کسی حرف نزند در رستورانی مناسب غذایی بخورد و با قطار به خانه برگردد.
با اصل داستان و شخصیت دختر احساس همزادپنداری خاصی میکنم
احساس میکنم شبیه هم هستیم
حالا دختر بعد از دیدن تئاتر هیچ پولی برای برگشت ندارد در خیابان با مردی غریبه آشنا میشود به خانهی او میرود و با او شام میخورد. از او پول قرض میکند و به خانه برمیگردد
مرد که مغازه ساعت فروشی داشت و در حال نقل مکان به زادگاهش بود، از او میخواهد سال دیگر که به مغازه برمیگردد او هم به دیدنش بیاید و آن موقع قرضشرا پس بدهد!
تا جایی که من خوندم دختر حالا در خانه است و خواهرش بیدار نشسته، دیروقت شده و باید بخوابد