رابین سال گذشته نمایش آنتونی و کلئوپاترا را دید. پس از اجرای نمایش قدمزنان در حاشیه مسیر رودخانه به راه افتاد و متوجه قوی سیاهرنگی شد؛ اولین قوی سیاهی که تا به حال دیده بود. قوی سیاه هوشیار و زیرک بود و به فاصلهی اندکی از قوهای سفید غذا میخورد آ نرمنرمک در آب حرکت میکرد. شاید چیزی که موجب شد به این فکر بیفتد که پس از این به جای غذا خوردن پشت پیشخوان، به رستوران خیلی خوبی برود، درخشش بال قوهای سپید بود. رومیزی سپید، با چند شاخه گل تازه، نوشیدنی و غذایی خاص مثل صدف سیاه. همان موقع دست در کیفش برد تا کیف پولش را در بیاورد و ببیند چه مقدار پول همراه آورده است.
اما کیف پول سر جایش نبود. کیف پترچهای لته جقهای زنجیر نقرهای که به ندرت از آن استفاده میکرد، مثل همیشه روی شانهاش آویزان نبود. غیب شده بود.
نیرنگها از کتاب گریزپا نوشته آلیس مونرو
By mariaherreros
◀◀قبلا هم در مورد این داستان یه چیزی نوشتهام:)