پنجشنبه ۲۷ آبان ۹۵
خدایا چرا انقد از معمولی بودنم یهو خوشحال شدم..؟ از این که من هیچکدام از جاهایی که اون دختر رفته نرفتم.. پاسپورت ندارم. اسم غذاهایی را که میخورد بلد نیستم.. بابام کراوات نمیزنه.. در هیچ رستوران لوکس و مکان شیکی عکس ندارم..
بقیه عکساشو میبندم و نگاه نمیکنم دستامو میبرم بالا و خودمو رو تخت چوبی قدیمیم که پر کتاب و کاغذ و خودکار شده نگاه میکنم و دلم میخواد عاشق خودم و موقعیتم و بابام و سالاد الویه تو یخچال باشم.