صبح نیم ساعت دیر رسیدم سر کلاس.. خواب موندم؟ نه. تازه موقع برگشتن از مسیر فهمیدم چقد پیاده راه رفتم. اونم تو سرماه. همه جا بسته بود و من از بدبیاریم کلی تعجب کرده بودم و لج کرده بودم و هی میرفتم به جای بعدی که سراغ داشتم. یک جا که همیشه داشتن، نداشتن و مرد حاضر بود قسم بخوره هیچوقت نداشته یک جا رو پیدا نکردم یک جارو از دوور نگاه کردم و زورم اومد چهار قدم بیشتر برم و یک جا بسته بود و یک جا گفتن هشتو نیم میاد... بالاخره رسیدم دانشگاه. با سر وضع خسته و شل و ول اصن دوست نداشتم وسط کلاس برم تو. این ویژگی منه. تو راه کلی با خودم حرفهای عصبی_فیلسوفی_طنزی زدم. تو سالن از پنجره کوچیک در هیچی دیده نمیشد رفتم تو و دیدم کلاس تاریکه و یکی داره کنفرانس میده. تا نشستم همه تشویقش کردن و چراغها روشن شد و استاد از یه صندلی نزدیکای من بلند شد و کلاس درسو رسما شروع کرد. کنار دستیم با خنده گفت چه دیر! یا همچین چیزی.. با خوشحالی نگاه کردم و خندیدم و تو دلم تعجب کردم.