شنبه ۱۲ خرداد ۹۷
◉ پیامبری از خدا خواست غفلت را از بندههایش بگیرد. گفت دوست دارم بندهها حتی لحظهای از از تو غافل نشوند. خدا قبول کرد و غفلت را از بندهها گرفت.
انسانها فوج فوج کفن پوشیده به قبرستان سرازیر شدند و قبر کندند و برای مرگ لحظهشماری کردند.
آن پیامبر به خدا گفت: خدایا چه خبر است؟ این مردم دیگر هیچ کاری نمیکنند! حتی غذا هم نمیخورند و فقط کفنپوش منتظر مرگ نشستهاند.
خدا گفت: همین است. دیگر کاری نمیماند که انجام دهند. کمی غفلت لازم است که آنها هم به کارهایشان برسند.
پن: در هنر آثاری را سراغ دارم که قدرت این را پیدا کردهاند که همهچیز را برای انسان بیاعتبار کنند. این آثار انسان را به کفنپوشان این داستانی که روایت کردم شبیه میکنند.
یادم است وقتی آتش بدون دود نادر ابراهیمی را خواندم تا مدتها چنین حالی در من وجود داشت. صبرم زیادتر شد و مهربانتر شدم. حرص نمیخوردم و حرص نمیزدم.
رمان موش و گربهی گنترگراس، رویای مرد مضحک داستایوفسکی، هشتکتاب سهراب سپهری، هایکوهای ژاپنی، فکر کردن به تاترهای مدرسهای در نوجوانی، همهی تابلوهای ماتیس و پیکاسو و ونگوگ، شعرهای بیدل، پیرمرد و دریای همینگوی، خواندن مقالات سایت فلسفیدن دات کام، شنیدن ماجرای زندگی عباس کیارستمی بیشتر از فیلمهایش، گوشدادن به حرفهای میرزا اسماعیل دولابی، شنیدن آن خوابها مثل قرص روزی یکبار، پیاده راه رفتن و نقاشی کشیدن در خیابان ، به من حالی شبیهبه حال آن کفنپوشان بیکار میدهد و من را از زندگی میاندازد.
از صفحه اینستاگرام/تلگرام mirzaahamid
شما هم به این حالت فکر کنید و برام بگید با چه کاری این احساس رو تجربه کردید؟