سه شنبه ۵ تیر ۹۷
واقعا نمیدونم اینکه در این مکان بگم خیلی خستهم و بزارم برم، خستگی پشت در اینجا میمونه و از من جدا میشه یا نه. میدونم معلومه که نه. اما احتیاج دارم لاقل یک نفر صدای منو بشنوه. این صدایی که توی یک تن تبعید شده گیر کرده. شاید من در زندگی قبلیم یک شاهزادهی انگلیسی با جوراب های بلند سفید نبودم شاید یک برده سیاهپوست بودم که حتی یک بار هم سرش رو از مزارع پنبه بلند نکرد. این خطها و مرزهای بیهودهی زندگی منو کی کشیده. بحث سر یک عمر ناجور زندگی کردن نیست چون میدونم این اتفاق برام نمیفته. ترس من اینه که میدونم اگر کاری نکنم ممکنه مثل یک اسب وحشی همه چیزو حتی خودم رو یک باره نابود کنم.