يكشنبه ۲۵ اسفند ۹۸
صبح یه خانم روی پشتبوم ساختمان روبه رویی با گرمکن فسفری نرمش میکرد. بین نماز ظهر و عصر یک دفعه صدای دهل از تو کوچه اومد. برای دقایق کوتاهی همه از پنجرهها تماشا میکردن. احساس میکردم اون دو نفر با دهل و سورنا؟ اون پایین آدمهای بزرگی بودن. یک سری شیرینی محلی سرخشده هم درست کردیم. این شعر رو دیدم؛
دوزخ شَرَری ز رنج بیهودهی ماست
فردوس دمی ز وقت آسودهی ماست
خدایا ممنونم که حواست به من هست. کنار تو آرامم. بهت نیاز دارم.