در واقع صحبت کردن در مورد کار گروهی اخیر، از پیچیده تریناست.
وقتایی که توی یک گروه خسته میشم کارهای شیطانی میاد سراغم! مثلا آدمها را وارد یک آزمایش سخت میکنم؛
این که چقدر میتوانند در برابر سوالها تردیدها موانع و مشکلاتی که در مورد ایده وجود داره مقاومت کنن و از ایده دفاع کنن.
این تنها وقتی هست که از شکست خوردن آدمها و پیروزی خودم ناراحت میشم! البته هر چه بیشتر مقاومت کنند کار سخت تر می شود و جذاب تر. آنقدر جذاب که دوباره می روم گوگل کروم را باز میکنم و دنبال تجهیز کردن شیطان درونم میشوم! تا قوی تر مبارزه کنم. در نهایت شاید یک جایی متاسفانه آن ها دوباره چراغی درونم روشن کنند و مرا تبدیل به یک آدم امیدوار به ایده و پروژه کنند جدا چه قدر راه هست تا رهایی.
خودم را میبینم با قدمهای کوچکم که حقیرانه به سمت هدف گام برداشتهاند و؟
احساس ابهت میکنم.
از خودم میپرسم چی میخوای؟ کتابا روی میز بازه. بعد ناهاره. یه بعدازظهر مثل همیشهس که من برعکس بقیه خوابم نمی بره هیجوقت. دراز کشیدم و کیهان کلهر گوش میدم. با صدای کم. از خودم میپرسم چی میخوام و جوابی نمیاد. جوابی نمیاد. همین الآن یه دسته پرنده از جلوی پنجره رد میشه. میپرسم آیا اونها هم تو این سرما، بهار یادشون میاد؟ میرم تو سیمپیچی های مبهم حیوان بودن. نفهمیدن. سردرگم بودن. ترسان.. نمیدونم.
باید پاشم.
روی میزم چهارتا لیوان شیشه ای هست که فقط توی یکیشون آبه و بقیه خالین . جامدادی خرسی سوم دبستانم هم هست همان که چند سال بعد دوستان راهنماییم گفتند قدیمی است و من نمی دانم چرا خجالت کشیدم! (عوضش حالا سالم تر مانده.) همینطور یک عدد کارت بانکی و یک کارت اتوبوس هم هست با یک بطری آب معدنی خالی که هر دفعه تویش آب می ریزم. میبرم باشگاه. یک ساعت طلایی با بند قهوه ای روشن ِ پوست شده تعداد خوبی خودکار رنگی و کاغذهایی با تعداد زیادی اسم مولکول.
قبل از هر جلسه ای که گروه میزاره خیلی زیاد از اون جلسه، گروه، موضوع و اعضای گروه متنفرم. مثل یک قربانی که اون رو به محل سر بریدن میکشند همان طور خودم را می کشم سر قرار. قطرات خون در راهرو. و سر مچاله شده ام عاجز از گفتن کامل ترین جمله کوتاه دنیا؛ 《نه》
اما در برگشت یک چراغ توی دلم روشن شده. همین. تمام کارهای گروهی که کرده ام همین بوده است. تنفر. چراغ. تنفر. چراغ. تنفر و بعد رها شدن و انهدام.
فکر کنم تقریبا هیچ گروه اجرایی که در آن حضور داشتم باب میلم نبوده شاید چون هر گروهی که خودم در آن بودهام کسر شانم میشده یک عضوی مثل خودم داشته باشه!