آدامسم رو تو کاغذ رسید عابر بانک مچاله میکنم. نماز میخونم. توی زمین تنیس توپ ها را با بقیه تقسیم میکنم. ایمیل میدهم. احساس میکنم زیبا هستم. میپرسم بدنم روی یک خط راست است؟ راه میروم. مینشینم. صدای باز و بسته شدن درهای دانشگاه را چک میکنم منتظر محل دقیق برهمکنش مولکول ها هستم. منتظر محل دقیق برهمکنش مولکول ها هستم.
یکی از قشنگترین قسمتهای تکنولوژی اینجاست که شما صبح ایمیلتون رو باز میکنید و از اون سر دنیا مورد خطاب اساتیدی قرار میگیرین که به پروژتون کمک میکنن، در حالیکه خودتون تو آشپزخونه ایستادید که شیر رو اجاق سر نره و خواهرزادهی دو و نیم سالهتون با مگسکش شما رو نزنه.
این روزها انقدر ترافیک کارها زیاد است و خوراک فکری وجود دارد که باید رک پوست کنده به ذهن گفت از این بگذر به این بپرداز حالا این یکی رو به زمان بسپر اینو رها کن رو این متمرکز شو... رئیس بازی. زیبا نیست که ذهنم تا به حال به فرمانم بوده است؟
امروز بهش گفتم برو قایم شو. دیدم بازم جلو چشممه. گفتم برو یه جایی که من نبینمت. گفت اونجوری من میترسم.
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچکس نبود روا
قطرهی دانش که بخشیدی ز پیش
متصل گردان به دریاهای خویش
*چیزی که باسواد ترین آدم اطرافم، اول کتابش نوشته
همین امشب یک کتاب رو که هزار سال نصفه مونده بود تموم کردم. مسخ ِکافکا. گاهی وقتا یک کتاب ۶۰ صفحه ای رو میشه سال کنکور سراسری شروع کرد و سال کنکور ارشد تموم. در تقویم گوشیم یک پیام کوچک یادداشت کردم و منتظرم ببینم آیا فردا ساعت ۸ روی گوشیم ظاهر میشود یا نه. کار میکند یا نه. در آن یک چیز کوتاه نوشته ام که همان سر صبح تقریبا یادم یادم بیاورد تنها یک چیز خوب است این که دیگر فکر نکنم.
شب برمیگردم و توی راه زبان میخونم یا قطرات بارون رو تماشا میکنم یا شاشیدن زن دیوانه توی نایلکس را. یا خانم راننده اتوبوس را که دو ایستگاه مانده به مقصد، جلوی میوه فروشی استپ میکند و از پشت فرمان نیم کیلو هویج میخرد.. توی راه حالم عجیبه.. چیزی در مورد آینده نمی دونم جز اینکه دلم برای این شبها این شبها که بدون کنترلی توشون هستم و رد میشم، تنگ میشه.
خب بزارید پیچیدگی گروه اخیر رو خرد کنم^^
گروه ما ایدهی خوبی نداشت و شکست خورد.
عده ای از گروه رفتند.
عدهای به گروه فرد دیگری پیوستند.
روز بعد من هم به گروه آن فرد دیگر پیوستم.
فرد دیگر تمام کارها را انجام داده بود.
تمام روز نشستیم و به فرد دیگر کمکهای ناچیز و آسون کردیم.
فرد دیگر ایده را برد.
فرد دیگر از بین دو جایزه جایزه ای را که کمتر لازم داشت به ما داد.
جایزه قابل تقسیم شدن بین همهی ما نبود.
فرد دیگر جایزه را به برخی از ما داد.
بین برخی و بقیه تفاوت معناداری نبود.
یک نفر از آن برخی همان کسی بود که از گروه اولیه ما رفت و هیچ وقت به فرد دیگر نپیوسته بود.
فرد دیگر صاحب اختیار بود.
برنده و دست خالی با مترو به خانه برگشتم.