همه ی آدما یه وقتایی ساکت میشن نه این که سرشون شلوغ باشه یا حرفی نداشته باشن، یا مثلا حوصله..
فقط نمیتونن چیزی بگن یا چیزی بنویسن.یه چیز بی ربط بنویسن..
همه ی آدما یه وقتایی ساکت میشن نه این که سرشون شلوغ باشه یا حرفی نداشته باشن، یا مثلا حوصله..
فقط نمیتونن چیزی بگن یا چیزی بنویسن.یه چیز بی ربط بنویسن..
We live in a free world
I whistle down the wind
Carry on smiling
And the world will smile with you
"Life is a flower
So precious in your hand
Carry on smiling
And the world will smile with you
Life is a flower |Ace of base
* کلی درس با برفی که هنوز میاد و کتابی از سلینجر که به نظر شبیه شخصیت داستانش هستم.
** کلی فکر درباره استاد جوان تو فیلم شبهای روشن
*** کلی شجاعت به مدت بیست سی روز.
گاهی همه چیز پا به پای توهمات آدم راه میاد. به خودم اطمینان میدادم حتی اگر آن کتاب فروش آن روزی هم باشد هیچ مهم نیست و من هر طور هست آن چیزی را که میخواهم خریداری میکنم و از آن جا بیرون می آیم.
حضور آدمهای پیش رویم که جلوتر از من به سمت آنجا می رفتند باعث دلگرمی بود. مکان شلوغ تر از همیشه به نظر می آمد.. آرام بودم و مطمئن. رفتم جلوتر و نزدیک در دیدمش. آن داخل و پشت پیشخوان با چند نفر مشغول بود. فورا مرا دید.
انگار که جا خورد. انگار از آن روز که کتاب شعر خریده بودم و با او حرف زده بودم و فکر کرده بودم که چرا یه جوری است٬ منتظر مانده بود.
یه سوال مطرح بود. باید میرفتم تو؟
این پیام ها و تماسهای فوق العاده جدی و فوری ِهرگز (تکرار میکنم هرگز) وجود نداشته که همیشه اینجور مواقع از راه میرسند و باعث میشوند فورا گوشی را از تو کیف با جیب دربیاورم و از فشار موقعیت کم کنم، نجاتم دادند و برایم وقت خریدند تا بتوانم در آن دیوار کمی که همانطور در آنجا مانده بودم و مرا از نگاه او پنهان نگه داشته بود فکر کنم.
بالاخره به طبیعی ترین شکل ممکن، که اصلا طبیعی نبود٬ از در کتابفروشی دور شدم.
تو ایستگاه اتوبوس فکر کردم چرا همیشه به جاهایی میرم که تقریبا مطمئن باشم آدمهایش دوستم ندارند؟ چرا همیشه باید از این قضیه مطمئن بشم و گیرم که تمام این چرندیات درست، چرا نرفتم تو و از همه مهم تر قید آن چیز دوست داشتنی را که هیچ جای دیگر پیدا نخواهم کرد زدم.
بعد یادم آمد در دنیا هیچ چیزی به اندازه اعتماد به نفس، یک زن را زیبا نمیکند.