خب علی رغم شواهد گاهی وقتا احساس میکنم خیلی تو فهمیدن رفتار آدمها باهوشم! این هوش همین الآن به من گفت باید هر چه سریعتر این حجم اهمیت دادن به اون آدمو بریزم تو یه مشمای سیاه و درشو محکم ببندم. و انگار نه انگار.
اخیرا تمام ۹۰ دقیقه های سر کلاس مثل یک بازیکن فوتبال در حال دویدن و مسئله حل کردن بودم. جواب هر سوالی که در میاوردم حس میکردم آسونه و زشته برم پای تخته. ترم تموم شد و من دستم به گچ نخورد. تمام.
زمان گذشت تا با خودم رو راست بشم و فکر کنم به نظر دوستش دارم. وقتی بهش فکر میکنم احساس بدی ندارم. اما حس میکنم لیاقت نداره! کافی نیست. چون خیلی فرصت داشته در حالیکه گند زده و همیشه میدونه من باهاش یه جوری هستم. یه جورایی مطمئنم از ته قلبش اهمیتی برای این احساس قائل نیست خیلی سطحیه! به هر حال حتی هیچ ویژگی برجسته خاصی هم نداره واقعا موندم چرا این عنان جلوش کج میره! ولی میدونید ما لزوما علاقه مند به آدماهای کامل و به درد بخوری نمیشیم.
جدیدا فکر میکنم خیلی چیزایی که قبلا حق خودم میدونستم ولی فکر میکردم زشته و نباید عنوان کنم، درست و به جا بودن و عمیقا از لایههای انسانی و روحیه حق شناسی ذاتیم اومدن. حالا دیگه جلوشونو نمیگرم. حتی کمکشون میکنم. بهشون چهره انسانی میدم. و سعی میکنم براشون کاری بکنم و جلوی آدما عنوانشون کنم و از سرزنش شدن نترسم. باید روی هر نوع خودمو فدا کردنی اسم فداکاری نزارم و سعی کنم برای حقی که دارم بااحترام و به جا تلاش کنم.
امشب تنها یک راه برای رستگاری وجود داره. فکر نکردن به هیچ چیز. فکر میکنم شاید قشنگترین چیزی که خدا دیده زنهای قوی خاورمیانهست.
بنظر خستهای چیزی شده؟ این اولین جملهی آدمیه که قصد دور شدن ازشو دارم اما پای رفتن ندارم.