روز ۱۷ هم قرنطینه

احساس می‌کنم یک چیزی توی خونم پایین رفته. یک چیزی که دیوارها مانع ورودش شدن. شاید خورشید. دلم میخواد به حال خوبی که‌ میاد سراغم و نوسانیه چسب بزنم. دلم می‌خواد برنامه ای که ریختم رو ببرم جلو و کمی کارهای مورد علاقمو بیشتر کنم و ویتامین حال خوب به خودم تزریق کنم. دلم میخواد متعادل باشم. بله از خدا اینو می‌خوام.

۱ ۳

روز ۱۶هم قرنطینه

با این که اذعان میکنم از این بیماری وحشتناک و از تو خونه موندن آنچنان دلخور نشدم، اما به طور غیرمستقیم دست افسردگی و اضطراب رو گرفتم و تو اتاق تاریکشون نشستم. می خواهم برای خانواده ام هم که شده شادتر باشم اخر آنها فکر میکنند تحت تاثیر اخبار اینترنت هستم. اما بیشتر اینه که موقعیت بستر مناسبی برای نشستن در اتاق تاریک است. امروز کمی تمرین نوشتن زبان کردم و  با این که ساعت از نیمه شب گذشته میخواهم داستان کوتاه بخوانم. ساعت خوابم که تحت تاثیر کار و بار و دانشگاه نباشد فورا باز می‌جوید روزگار وصل خویش و من شب‌ها بیدارم  صبح‌ها خواب.

رفت و امد با خواهر و برادرها کم شده و مامان ناراحت است. من هم ناراحت و هم راحت هستم. از مهمانهای سرزده خودی راحت شده ام اما تماس‌های تصویری افتاده به گردنم.

میخواهم داستان کوتاه بخوانم بیشتر دعا کنم و از فردا اینستاگرام را ببندم  اگر طاقت اوردم. تا تولدم که شاید بتوانم عکس خوبی از خودم یا آن روز دست و پا کنم. شاید هم نخواهم کاری کنم. دنبال ایده برای خاص کردن روز تولدم هستم اما به شدت دست و بالم بسته است. بسته تر از همیشه. دوست داشتم کیک تولدم را خودم درست کنم و رویش را با گل تزیین کنم اما انگار که باید قید گل را بزنم چون ممکن است ویروس داشته باشد و با شوینده یا الکل قابل شست‌وشو و روی کیک قرار گرفتن نیست.

روی هم‌اسکرین گوشی‌ام یک عکس‌ از روزهای جلوی اینه‌ی باشگاه گذاشتهام.

۳ ۲

#قرنطینه

میخوام از سهمیه‌ عمرم واسه به کار بردن کلمه‌ی‌ "قرنطینه" استفاده کنم. فکر نکنم موقعیت دیگه‌ای پیش بیاد.

 

 

 

۰ ۲

مالتی کاراکتر!

سر کلاس مشاوره مدرس میگفت هر کدوم ما متوجه هستیم که داخل خودمون با چند آدم مواجه ایم. همه‌ی ما به نوعی چند شخصیتی‌ایم.
الان دارم به پیام‌های گوشیم نگاه می‌کنم و حس می‌کنم داخل پیام با آدم‌های مختلف، یک شخصیت متفاوت هستم:))

۰ ۲

aborted

امروز تو نمازخونه دانشگاه و سر ظهر شنیدم دانشگاه تعطیل شده. این یکی از عجیب‌ترین تعطیلی‌های تحصیلیم بود. سر ظهر در حالیکه دو تا کلاس رفتیم  دانشگاه شلوغه یهو کلاس‌ها تا آخر هفته، abort شد. حس عجیبی دارم. کمی ترس و بیشتر هیجان. مثل وقتهایی که حس نوستالژی زمان جنگ با عراق تو فیلمها میاد سراغت اما از طرف دیگه جنگ پر از خون خونریزی و تشییع جنازه و آسیب بوده در اصل.

۰ ۱

قورمه به جای قیمه

یک عادتی که پیدا کردم اینه که شب‌های امتحان جزوه می‌نویسم چون نوشتن رو از خوندن بیشتر دوست دارم و چون دلم میخواد از درس، نوشته هم داشته باشم. حالا یه صفحه مینویسم و به عنوان جایزه بیت آخر صفحه تقویم رو میخونم! دلم میخواد یه بیت پیدا کنم که استوری‌ش کنم ولی همشون زیادی سوز دارن و عاشقانه‌اند و من بیشتر فضاهای دیگه رو دوست دارم.

اما امروز جایزه‌های نفیس‌ دیگه‌ای هم داشتیم. مثلا اگه نوشتن همش تموم بشه فردا برای خودم دو تکه پیتزا و مرغ اسپایسی بخرم! اما آخر شب شد و باید بگم فردا رو با قورمه‌سبزی سلف سر خواهم کرد. این را هم بگویم بعد چند روز مقاومت بالاخره بیسکوییتی که برای برادرزاده ام خریده بودم را از کوله ام برداشتم و با ولع تمام خوردم و حالا مانده است بیسکوییتی که برای خواهرزاده ام خریدم. پایان اضطراب‌های غذایی‌.

۰ ۳

818th

وظیفه فلسفه عبارت است از آماده کردن نرم‌ترین فرود ممکن خواسته‌های ما بر روی دیوار ا‌نعطاف ناپذیر واقعیت.

..

وقتی چیزی سکوت اتاق غذاخوری را بر هم می‌زند؛ چرا وسط شام بروید و فقط به این دلیل که برده‌ها سرگرم صحبت هستند، شلاق را بیاورید؟

 

بخش‌‌هایی از کتاب تسلی بخشی ‌های فلسفه، آلن دوباتن

 

۰ ۳

پایان شب سیه؟

بخشی از تاریخ هستیم که هر روزش یک خط از تاریخه. این مقدار به نظر من زیاده. به نظر من این روزها، این حوادث، غیرعادیه. غیرعادیه و تعیین کننده. با وقتهای دیگه فرق داره. کاش میشد که بیشتر سر در میاوردیم.

۰ ۲

816th

در مورد خراب شدن لپ‌تاپم اینجا نوشته بودم، حالا میخوام خیلی مسئولانه اضافه کنم امروز بعد یک ماه تحویلش گرفتم و به نظر درست شده.

۱ ۳

آنچه در توان داشته ام

برادر دوم من کم‌حرف ترین عضو خانواده‌ست. صبحی که او از رختخواب جمله ای بگوید، آن جمله، حتما خبر وحشتناکی است. "شهادت سردار سلیمانی" جمله او در آن صبح جمعه بود. بعد از صبحانه ام در یک روز تعطیل که باید خودم را به کلاس آزمایشگاهم میرساندم، حتی فرصت نداشتم از این خبر بهت زده بشم. دیرم شده بود و باید زود راه میافتادم. توی راه رادیو و اینترنت را نگاه میکردم و هر از گاهی غبار اضطراب و افسوس و ابهام!

رسیدم آزمایشگاه در حالی که در اخرین طبقه دانشگاه و از پشت بام مشغول نگاه کردن شهر خاکستری با دودهایی که از دودکش ها بلند میشد بودم، هیچکس دیگری نبود و همه تاخیر کرده بودند.

مدتی‌ست صبح ها خبرها را قبل یا بعد صبحانه چک می کنم و بعد لباس می پوشم. نمی دونم تا کجا این حالت ادامه داره. یا این که جنگ میشه و اینترنت و دانشگاهی برای رفتن نیست یا جنگ برای همیشه از ذهن مضطرب ما پاک میشه و میشیم مثل مردم کشورهای امن.

 

پاستور چیز جالبی میگه که همیشه توی ذهنم هست و بهم آرامش میده:

در هر حرفه و شغلی که هستید نه اجازه دهید که به بدبینی های بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی لحظات تاسف بار که برای هر ملتی پیش می آید شما را به یاس و نا امیدی بکشاند.


در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید.

نخست از خود بپرسید: "من برای یادگیری خود چه کرده ام؟"
سپس همچنان که پیش تر می روید بپرسید: "من برای کشورم چه کرده ام؟"
و این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس شادی بخش و هیجان انگیز برسید که: "شاید سهم کوچکی در پیشرفت و اعتلای بشریت داشته اید."

اما صرفه نظر از هر پاداشی که زندگی به تلاش هایمان بدهد یا ندهد، آنگاه که لحظه مرگ فرا می رسد هر کدام از ما باید این حق را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم:
«من آنچه در توان داشته ام انجام داده ام»

 

۰ ۲
About me
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان