نمی توانیم یک جا بنشینیم و به سادگی از خودمان مستقیما جویا شویم که احتمالا میخواهیم با زندگی حرفه ایمان چه کنیم. این 《ما》عقب نشینی می کند، سکوت پیشه می کند و زیر عدسی تحلیل هایمان تکه پاره می شود
شغل مورد علاقه؛ دو باتن
نمی توانیم یک جا بنشینیم و به سادگی از خودمان مستقیما جویا شویم که احتمالا میخواهیم با زندگی حرفه ایمان چه کنیم. این 《ما》عقب نشینی می کند، سکوت پیشه می کند و زیر عدسی تحلیل هایمان تکه پاره می شود
شغل مورد علاقه؛ دو باتن
مدرسه
و پرجسارت ترین قسمت فیلم.
حال و هوای دانش آموزان و معلمان داخل آن. مشکلاتشان، دغدغه هایشان. بمب گذاری های بی امان، تغییراتی که در آن چند سال آدم ها را عوض کرد. نبود دستگاه پلی کپی در مدرسه، شعار های مرگ بر امریکا بر دیوار ها و زبان ها، و کتک محور بودن تعلیم و تربیت.
مهم تر از هر چیز دانش آموزانی که از دل این سیستم معیوب با بارقه های خوبی بیرون می آیند. عشق را بدون راهنمایی می بینند و هر لحظه چیزی برای زنده باد گویانه زیستن دارند.
چیزی که در دو دوره یا حتی هر دوره ای در پس روابط انسانی نم می کشد و درد های تازه و نه لزوما موثر می آفریند؛ حرف نزدن.
روند فیلم گویا نشان می دهد این تنها حرف نزدن بود که موضوع رابطه ی یک زن و شوهر را پیچیده کرد
جایی از فیلم که در پس لیلا حاتمی قاب عکس برادر مرد از آینه مشخص بود و آن سو که پشت پیمان معادی تصویر نقاشی شده ی انسانی در تاب آغوش و آن بالا جنگ، بمب هایی که بالای سر آدم ها بدون آن که مهم باشد چه کسی را نشانه می گرفتند.آدم ها و درونیات و وضعیت هایشان در کنار هم.
لیلا حاتمی مانند فیلم چیزهایی هست که نمی دانی که به گوش علی میگفت علی یک چیزی بگو یه چیز بی ربط بگو در طلب و نیاز دانستن است. دانستن چیزهایی که بود و باید می دانست. آن جایی که چراغ ها را خود خاموش می کند تا گفت و گو آسان تر باشد.
و بار دیگر شاید حتی مهم تر از حرف نزدن موضوع بلوغ در گذر زمان است که یک باره انسان ها را به حرف می آورد و بر چشم آن ها عینک مناسب تری می گذارد.
این که مرد (اسم پیمان معادی را یادم نمی آید) بعد از تغییر فکرش و به تبع آن روحیه اش مشتاقانه کراوات دامادی را سر گل فروشی درست میکند نشان می دهد حال خوب یک جامعه از حال خوب تک تک مردمان آن جامعه می آید و همان که بنی آدم (به محض این که حالش خوب باشد) اعضای یک دیگرند حتی اگر یک شب بیشتر از بمب باران خانه شان نمانده باشد.
میرم جلوی آینه صورتمو نزدیک میکنم و در حالیکه به لب هام نگاه میکنم میگم i don't know
شبه و مزهی خمیر دندون هنوز تو دهنمه. نشستم و کمی چیدمان کتاب ها رو تغییر دادم و و به این فکر افتادم که بیام اینجا.
این روزها به این نتیجه رسیدم که ممکنه بالاخره به هر دری بزنم و به آرزوهام برسم، اما در انتها ببینم ازشون لذت نمیبرم. یعنی احساس می کنم آینده به حال وصل است و برای لذت بردن از داشته های آینده لزوما باید همین الان هم از چیزهایی که دارم لذت ببرم. لذت بردن برای لذت بردن و این که با همه چیز و هم کس چه خوب چه افتضاح، باملاحظه باشم.
دومین چیز اینه که هر دوره ای چیزهای خودش را دارد و ممکن است در این دوره نیروی جوانی باشد اما پول نباشد و در دورهی بعدی پول باشد اما نیروی جوانی نباشد. و من باید ضمن شل کردن در برابر این حقیقت، حقیقت جمع نشدن همه ی قدرت ها در یک زمان کوتاه کنار هم(؟)، برای این تلاش کنم که در دورهی بعدی به وضعیت پول نباشد نیروی جوانی هم نباشد بر نخورم.
سومین چیز (نمی دانم چرا همیشه میخواهیم همه موارد را به سه پنج یا ده مورد برسانیم) این است که هر دوره ای شاید همه چیز را نداشته باشد اما قطعا نیازهای مخصوص خودش را دارد. مثلا نیاز به دیده شدن در سال های بالاتر کم رنگ می شود و شاید به عنوان مثال اختصاصی برای من، همین قدر لباسی که الان در بیست و سه سالگی دارم برای پنجاه سالگی هم کافی باشد بنابراین تلاش های الان من در مورد قدرت بالا لباس زیاد و خوب داشتن در پنجاه سالگی بیهوده باشد. یادم باشد میخواهم زندگی کنم.
تو دنیایی که همه واستادن جلوتو بگیرن، آدم نهایتا خودش هم شبیه اونها میشه. یعنی به یک جایی میرسی که برای خواسته های خودت تره هم خورد نمیکنی و موجود نحیف درونتو با یک دنیا خواسته ریز و درشت تنها میزاری.