و من
بنیانگذار لقمه های گنده تر از هیکلم.
سه تا از مشکلاتتون که همین الآن با پول حل میشه چیه؟ یه جوری بگید که انگار من یک قول جادوی منطقی و معقولی هستم.
یه جایی خوندم آدم های وابسته به پدر و مادر و خانواده هیچ وقت درست و حسابی عاشق نمیشن. چون همیشه مثل یک بچه اند.
حالا شاید مثل من فکر کنید بی رحمیه ولی فکر کنم مشکل بیشتر از همین طرز فکره.
دیگه میخوام برای واژهی دوست یه کم تقدس قایل شم (با این که آدم های اطرافم آدمهای خوبی اند من صرفا ادمهای شبیه خودمو پیدا نمی کنم)
پدرم برادر همهی راهحلهای موقت است. همانطور که بخاری اتاق مرا با یک مداد روی دستگیرهاش، روشن نگه داشته. همهی راهحلهای او کار راه انداز و به دور از معمولاند.
تمام امروز زیر بارون بودم وقتی آمدم خانه صورتم سرخ و خیس شده بود. کلی برگ و رنگ دیدم. همه ی این راه را برای یک کلاس رفته بودم و حالا تنها برمیگشتم. کلاس دیر تر از همیشه تمام شد و آخرش حضور غیاب هم نکرد. زیر بارون موهام زشت و خیس شده بود و مارک جوراب از زیر چکمه هام دیده میشد و من با پالتوی شل و ول و چندساله ام آهنگ گوش میدادم و میدانستم هر چه از پاییز عکس بگیرم به قشنگی چیزی که میبینم نمیشه. وقتی سوار شدم ۸ دقیقه زبان خواندم. توی راه تو اتوبوس دوم، پشت چراغ قرمز یک بار دیگر تصمیم گرفتم برگردم. وقتی گفتم ف خودت خیلی قشنگتر و اصیل تر از همهی رویاهات هستی.