شبی در سیاه چادر چوپان پیری بودم.
از او خواستم که تمام زندگیاش را برایم حکایت کند.
گفت: برادر، چه حکایتی؟ ما اصلا زندگی نکردیم تا حکایتی داشته باشد.
به خویش گفتم: همین بزرگترین حکایت دردناکی است که دربارهی زندگی یک چوپان میتوان گفت و شنید و به آن اندیشید.
اما من آن چوپان ِ پیر ِ سیاه چادر ِ کوه ِ دور نیستم....
-ابن مشغله از نادر ابراهیمی