سه شنبه ۱۰ فروردين ۹۵
درباره ی نانو میخوانم و هر چند لحظه صفحه ررا خاموش میکنم نفس عمیق میکشم. فوقالعادهس!
رفتیم مسافرت و من چندتا چیز یادم مونده و یادم میاد هی
هلیا که پذیرایی میکرد،
قرآن بزرگی که مامان گذاشته بود شیشه عقب ماشین،
مردی که سوار قایقش شدیم.
خیلی باحاله چند ساعته اون مدلی فکر میکنم که واسم درسته فقط نمیدونم این تا کی دووم میاره!:-D