صبح قبل از اینکه دیر بشه بیدار شدم بلند شدم و سریع رفتم دستشویی. چون باید وقتی بیدار میشدم یه چیزی میگفتم که میخوام چی کار کنم. یه طوری رفتار کردم که انگار تکلیف معلومه و الان که از اونجا اومدم براشون توضیح میدم..اما اینبار فقط ده دقیقه تونستم برای خودم وقت بخرم. :|
تصمیممو گرفتم و مطمئن شدم و فکر کردم که چیو بهونه کنم تا قبول کنن..برگشتم نشستم جلو صبحونه خواستم بگم که یهو گلوم در حدی که هیچ هجایی از اون نتونه خارج شه سوخت! 《با》گفت حالا اول یه چیزی بخور.. خوردم. خواستم ادامه بدم که دوباره سوخت.. یه قلپ چای خوردم و دوباره...انگار فقط دوثانیه حرف میشد زد
جمله با چهار پنج بار خفگی بالاخره تموم شد.. بعد دیگه هیچی نگفتم. او جمله ام را شنید. فهمید. به ان فکر کرد.. در مورد ان یکی راه جلو پام صحبت کرد..از فایده ها در هر کدام..در این مدت هر چه گفتن و فکر کردن بهتره پذیرفتم و هر چه از مزایای راه دیگر شنیدم تایید کردم. اون تصمیمی که نگرفته بودمو براحتی قبول کردم و رفتم تمام کارهاشو انجام دادم و حتی بیشتر..! و برای اولین بار احساس کردم این من بودم که نخواستم رویاهایم را عملی کنم. و چه بسا چه میشد..