گفت اخمات تو همه.. به چی فکر میکنی من از ته دلت خبر دارم...
گفت هر کسی موقع فکر کردن یه جوریه.. یکی اینجوریه یکی دستشو اینطوری میکنه... گفت اکو خدابیامرز این طوری فکر میکرد (بعد دستشو یه جور دیگه گذاشت کنار صورتش..)من این جوری فکر میکنم..
بعد ازم خواست گوشیمو بیارم تا از همه ی حالات فکر کردن عکس بگیریم. رفتم آوردم. زدم به شارژ.. تا وقتی رو کاغذا امضایی که همیشه دوست داشتو نشونم داد و گفت نشد از اون استفاده کنه..گفت باشه برای تو..یادگاری.
این که یه کافی آماده، چقد میتونه منو تو خستگی خوشحال و سرحال و راضی نشون بده، ترسناک نیست ؟
هی به خودم میگم ببین دیگه احمق بودن بسه..
از کلاس زدم بیرون رفتم دستشویی تو آینه خودمو نگاه کردم سالنو تا آخر اومدم پله ها رو رفتم پایین نگهبانی رو رد کردم سالن اداری رو هم.. از پله های اون طرف ساختمون اومدم پایین دور زدم و تو آینه یه دستشویی دیگه دوباره.خودمو نگاه کردم بعد کلی راه و پله دیگه تا کلاس.. این کارو کردم که خودمو آروم کرده باشم.. که به خودم حق داده باشم که اگر عصبانی هستم میتونم تو این فرصت آروم شم.. نشدم. هنوزم عصبانی هستم. از خودم. از این که این همه آدم که اصلا در زندگی من و آینده م جایی ندارن دورمو و فکرمو پر کردن! دیگه علاقه ای به نگه داشتن آدمهای موقت ندارم.
◀ همه اینارو گفتم اما نشد بگم به خاطر کی گفتم.