میخوام درس بخونم و جرات ندارم این موقع تو گروه سوال درسی بپرسم! هیچکس آنلاین نیست... احتمالا شب یلدای شلوغ پلوغی دارن🍻
میخوام درس بخونم و جرات ندارم این موقع تو گروه سوال درسی بپرسم! هیچکس آنلاین نیست... احتمالا شب یلدای شلوغ پلوغی دارن🍻
چقد حرف تو دل منو گفت. چقد نتونستم عین اینو اینجا بنویسم.
من نه تنها در مردم دنیا٬ که عمیقا در خودم بنجامین باتنی از خوبی ها و درستی ها پنهان کرده ام که رو به افول است.
عکسهاى ترور سفیر روسیه در آنکارا بیش از هر صفت دیگرى - خشونتبار، ترسناک، غمآلود یا شاید براى بعضىها خوشحالکننده - حیرتانگیز است. یک اجراى شگفتانگیز است از آنچه تا به حال عادت داشتیم در فیلمها یا سریالهاى هالیوود و شبههالیوود ببینیم. مانند پلانى از یک سکانس است که اگر در فیلمى آن را مىدیدیم، به همدیگر مىگفتیم «خب، فیلمه دیگه! اگه واقعى بود که دیگه فیلم نبود» با این تفاوت که این یکى اتفاقن فیلم نیست، عین واقعیت است.
واقعیت این است که جهان دارد روند معکوسى را طى مىکند. مثل مورد عجیب بنجامین باتن، انگار دارد به عقب بازمىگردد؛ در همهچیز. از ایدهى برابرى به برترى نژادى. از اتحاد و همبستگى به انزوا و فردگرایى. از تلرانس و چندصدایى به فناتیزم مذهبى. از شعار حقوق بشر به تقدیس پول و قدرت. و در این عقبگرد، انسان مقیم جهان امروز، در واقعیت خیالات خود را عملى مىکند: سینمایى مىجنگد، سینمایى حمله مىکند، سینمایى سر مىبُرد و سینمایى آدم مىکشد.
تارانتینو گفته بود کار من گفتن این موضوع به شما نیست که در فیلمهایم دربارهى چه چیزى میخواهم حرف بزنم؛ کار من پنهان کردن آن است. حالا مىشود گفت دنیا - دنیاى واقعى ما که در آن زندگى مىکنیم - بیش از هر زمان دیگرى تارانتینویى شده است. هرچند، کافى است عجیبترین و غیرمحتملترین اتفاق ممکن را در ذهن خود تصور کنید: بعید نیست که سکانس بعدى فیلمِ دنیا، همان باشد!
حسین وحدانی
* سه عکس دیگر در ادامه مطلب. عکس میانی فوق العاده ست!
آدم متفاوتی هست.. درس خوان و حساس و تا دلتان بخواهد خودشیرین! همیشه با خودش کتابهای قطور تکست میاره بین آزمایشها مطالعه میکنه! یا مثلا وسط کلاس میگه میخوام یه معمای جالب بگم، استاد، اگر تونستید حلش کنید! خیلی دوست داره جواب سوالهای استادو بده و خیلی رو نمره حساسه.
همه صندلی ها پر بود. فقط گل سالن و در معرض ترین جا نسبت به مراقبان! خالی بود. مثل اینکه یه تکه از سالن کچلی گرفته باشد. همانجا نشستم.
تصمیم گرفتم یکی از مهم ترین قسمتهای زندگیمو قرعه کشی کنم و براساس اون برم جلو. این چیزیه که بعد سه ماه بهش رسیدم. هیچ فرقی نمیکنه که چی، فقط مهمه که قبول داشته باشی. اما درست در لحظات انتهایی برداشتن قرعه خیلی چیزها معلوم شد. این که من تمام این مدت انگار میدونستم چی میخوام.
تازه میشود فهمید رنگ و روی یک خانه با یک نورسیده چه قدر لایت تر گرم تر و دوست داشتنی تر میشود. وقتی میگذارندش خانه ی ما انگار که میزو صندلی و پرده و فرش و حتی هوا و صدا و نور خانه هم صورتی آرام جان دار، زرد آرام جان دار و آبی آرام جان دار میشود. آنها به جز گریه و پوشک و شیر چیزهای دیگری با خودشان میاورند. چیزهایی که درست نمیدانم اما خیلی خوب است.
روشنی زیادم چیز جالبی نیست آدم همه چیزو میبینه و همه اونو میبینن. توی تاریکی آدم میتونه خیال کنه که چیزی، جایی، کسی منتظرشه
اما تو روشنایی اصلا خبری نیست. معلومه که خبری نیست.
شب های روشن