امروز صبح ۲۸ مهر ماه ۹۷ در حالیکه روی صندلی های طبقهی پایین نشسته بودم و ناشتا بغض کرده بودم تصمیم گرفتم دیگر به آینده فکر نکنم. حالا نزدیک ظهر در حالیکه کمابیش درس خواندم و به صورتم آبلیمو زدم، میخوام برای یک بار دیگر هم که شده درس اول ۵۰۴ واژه ضروری رو بخونم
چیزهای زیادی سر جاش نیست و من هر لحظه تو ذهنم سرشماری شون میکنم و هر بار که یه آهنگی رو گوش میدم باهاش تکرار میکنم oh everything is a mess! اما باز هم، یه نیم نگاهی به عضله ای که پشت پام در اومده میندازم و میگم همه چیز در یک شروع است و صدها تکرار.
تو کتاب فروشی کتاب مورد نظرو مثل پاره آجر گرفته بودم دستم و در حالی که وراندازش میکردم هم کلاسی محبوبم وارد کتاب فروشی شد!! یه نگاه به من و دو نگاه به کتاب دستم، گفت انتخاب خوبیه من قبلا نصفشو خوندم!
با این که عادت کردم به این تو دل خالی شدنا اما من اگه نصف این غول بیابونی رو خونده بودم قطعا به جای این اداها و خودپسندی ها با چیزی نگفتن و فروتنی در موردش دهن همه رو صاف میکردم.
امروز سالروز قبول شدن من در آزمون گواهینامه رانندگی است. چهار سال پیش این موقع. یکی از احساسی ترین موفقیتهایم.
شاید فکر کنید من از آن دسته دخترها هستم که می خواهم روی رانندگی خودم صحه بگذارم با این که گاهی میگذارم یا شاید فکر کنید چنین حالاتی را به مسائل فمنیستی ام ربط میدهم و میخواهم از گفتن سختی هایش چشم پوشی کنم.
گواهینامه رانندگی برای من نماد خواستن زیاد چیزی، طولانی شدن زمان به دست آوردنش و در عین خوشحالی زیادتر از معمول رسیدن به آن که بعدا از دماغتان در میاورد است.
در نتیجه این نماد خیلی این روزها به درد من می خورد.
.
زندگی را همین طوری پذیرفتن، در آرزوها دست و پا زدن، انتظار امید، امید، امید، و برق پیروزی و در نهایت در آوردن به موقع لباس شادی.
به عکس بچگی هایم با او نگاه میکنم. به نظری که به او داشتم. دوستش داشتم و با وجود کج خلقی های گهگاهیش می دانستم با او خیلی خوش میگذرد و مراقب من است.
عکس را برایش تلگرام می کنم لنز دوربین خراب است. کله هایمان را چسباندیم به هم. دهن هایمان دیده نمی شود اما چشمانمان می خندد.
معصومیتی که در بچه ها وجود داره در خیلی ها به مرور از بین میره. برای اون ها که باقی می مونه شاید بهترین و قشنگ ترین ویژگیشون بشه اما برای آن ها که از بین می رود با این که شاید مایه ی ناراحتی باشه اما من فکر میکنم در آدم های بزرگ تر معصومیت دیگه ای وجود دارد. مثل معصومیتی که در یک قاتل تو زندان در ته لایه های انسانیاش دیده میشه یا همان شخصیت اصلی کتاب تونل ساباتو.
توی اتوبوس گریه کردن یه چیزی تو مایه های لخت بودن وسط خیابونه. همه درون آدم رو میبینن بدون این که چیز خاصی دستگیرشون بشه.
آدم توی اتوبوس نمیتونه گریه نکنه چون تنهاست و نمی تونه گریهش رو پنهون کنه چون تنها نیست. بیشتر باید ول کرد.
از همهی چیزهایی که تو زندگی جدی گرفتم خسته شدم. به این فکر میکنم که ۵۰ سال پیش چنین روزی مادربزرگم از این سر خونه تا اون سر خونه نخ درست میکرد و پارچه میبافت و فکر میکرد تا عید چی بدوزه باهاشون. حالا من با هندزفری رو دوچرخه ای که هیچ جا نمیره رکاب میزنم رو تردمیلی که هیچ وقت نمیرسه میدوئم با کارت نون جو خرید میکنم و حالا نون جو مرغوب تر از نون معمولیست و از گوشیم درس میخونم و برای ادامه تحصیل رشته ای را خواهم خوند که اون زمان هیییییچ خبری ازش نبود!