صبح تو مترو به آدم ها نگاه می کردم به این که چندتایشان تو تیم من هستن و مثل من تو این هوای خیلی سرد، لباس گرم نپوشیدن. با دیدن کسانی که لباس نازک به تن داشتن دلم قرص میشد..
صبح بعد از باران بود و همهی زمینها خیس و من تو راه پر از چالههای آب تا دانشگاه قدم میزدم. از اون روز چند سالی گذشته اما همیشه تو این هوا یاد اون مرد غریبه میافتم که اومد و صاف گفت چه احساسی به من داره. جالب تر اینکه یک نفر شبیه به همون آدم رو امروز دیدم همیشه انقد چهره ها برام تکراری اند که هیچ نمیدونم شبیه یا.. خودش.
این نت رو چند ماه پیش نوشتم زمانی که تازه شروع شده بود؛
پ.ن. البته به این معنا نیست که غر نمی زنم چون بازم یه کم می زنم. و به این معنا نیست که از تغییرات اساسی حمایت نمیکنم. در حال حاضر اما نجات دهنده ای وجود نداره. ولی باید مثل یک امیدوار عمل کرد.