فن .Fan.

احساس میکنم یک جایی زانو به بغل نزدیک فن هواپیما نشستم. صدای کولر، صدای پنکه، صدای لپ تاپم. خسته ی روز هستم اما خوابیدنم در این لحظه مثل چشم بستن آدمی است که میداند یک جای خانه آتش گرفته. حالا شاید هم خوابیدم! اما به میم گفتم میترسم صبح ببینم از حجم محاسبات و داغی سیستم لپ تاپم به میز چسبیده!! این ترس امشب من است. ترس روزهایم همان چیزی است  که تو جلسه با معاون پژوهشی گفتم‌. این که بعد چهار سال شبیه آن چیزی شده ام که میخواستم باشم‌. و وقتی گفتم تو این چهار سال نظرم سمت و سویی خلاف آن چیزی که میخواستم را گرفته، گفت بالاخره یک چیزهایی در آدم ثابت می‌ماند. حالا من هستم و چیزهایی که در من ثابت مانده در آینه‌ای از خواسته هایم با همه‌ی هیولاها خارمغیلان‌ها و از دست دادن ها و مهم تر از همه ترس های مخصوصش.

این وسط دارم با اینترنت گوشی به یک نفر دلداری میدهم در حالی که میدانم آخرش میگوید دوستم دارد. چنین چیزی حالم را متعادل نمیکند. فقط دارم کمکش میکنم بالا بیاورد این کاری هست که در یک سال اخیر به جای طفره رفتن انجام میدهم. کمک به آدم‌ها و مطمئن شدن خودم. که البته خوشبختانه تعدادشان زیاد نیست و کار من هم طول نمیکشد. نکته دیگر این که نزدیک بود خودم در رفت و آمد های تخت تا لپ تاپ بالا بیاورم. فشار اضافه وارده همانا همان فشار زندگی ست. چیزی که همه جا پنهانش میکنم جز برای شما. اندکی چون دورید.


یادداشت مربوط به بامداد ۹ مرداد

۰ ۱

محض اطلاع خودم!

دیروز کنکور ارشد داشتم. نکته‌ی مشترک این آزمون با کنکور سراسری اینه که برای هر دو برنامه داشتم و برای هیچ کدام هیچ نخواندم!
نکته غیرمشترک هم این جاست که در این چند سال بهتر عمل کردم و نتیجه‌ی این کنکور، آنقدرها برایم تاثیرگذار نیست. تقریبا به این آرزوی که دیگر سازمان سنجش برایم تصمیم نگیرد رسیدم. :(
۲ ۳

هزینه ها؟

کم کم دارم به یکی از چیزهایی که همیشه میخواستم بدونم، می‌رسم. این که حالا که وضع داخلی کشور از لحاظ علمی انقد ضد و نقیضه، ما دقیقا در چه وضعیتی از امکانات به سر می‌بریم. چقدر تحریم ها ما رو عقب انداخته. چقدر جلو میندازه. تا چه حد میشه به خودمون متکی باشیم. تا چه حد میشه بدون پول توی جیبمون به خومون متکی باشیم؟ چه طور میشه صرفا با دانش و تجربه و آگاهی در دانشگاه و محیط‌هایی شبیه به اون به جایگاه بالایی رسید و تا چه حد بعدا دست بقیه رو گرفت. تا چه حد از دستمون بر میاد. بیست سال دیگه شرایط چیه و رشد علمی مون چه شکلیه.

اساتیدی که ادعا میکنند امید هست و اگر خودمون خوب باشیم، و عالم با عمل باشیم، دستمون گرفته میشه آیا جدا امیدوار هستند یا راهی به جز امیدواری برای ما نمی‌بینند. از این امیدی که در بینه، چی تعیین میکنه چقدرش درسته. چه هزینه هایی باید پرداخت کرد..

از همه‌ی این‌ها عجیب تر چقدر ضروریه همه تنها با یک سیستم ایدئولوژیکی هم سو باشیم؟

۱ ۴

سایه ها.

آدامسم رو تو کاغذ رسید عابر بانک مچاله می‌کنم. نماز میخونم. توی زمین تنیس توپ ها را با بقیه تقسیم می‌کنم. ایمیل می‌دهم. احساس می‌کنم زیبا هستم. می‌‌پرسم بدنم روی یک خط راست است؟ راه می‌روم. می‌نشینم. صدای باز و بسته شدن درهای دانشگاه را چک می‌کنم  منتظر محل دقیق برهمکنش مولکول ها هستم. منتظر محل دقیق برهمکنش مولکول ها هستم. 

۰ ۳

اخرین قدم هایم به سمت در..

ولی من سهمم را نگرفته بودم. باید برمی‌گشتم؟

۰ ۵

اتوبوس شب

شب برمیگردم و توی راه زبان می‌خونم یا قطرات بارون رو تماشا میکنم یا شاشیدن زن دیوانه توی نایلکس را. یا خانم راننده اتوبوس را که دو ایستگاه مانده به مقصد، جلوی میوه فروشی استپ میکند و از پشت فرمان نیم کیلو هویج می‌خرد..  توی راه حالم عجیبه..  چیزی در مورد آینده نمی دونم جز اینکه دلم برای این شب‌ها این شب‌ها که بدون کنترلی توشون هستم و رد میشم، تنگ میشه.


۱ ۴

برنده و دست خالی

خب بزارید پیچیدگی گروه اخیر رو خرد کنم^^

گروه ما ایده‌ی خوبی نداشت و شکست خورد.

عده ای از گروه رفتند.

عده‌ای به گروه فرد دیگری پیوستند.

روز بعد من هم به گروه آن فرد دیگر پیوستم.

فرد دیگر تمام کارها را انجام داده بود.

تمام روز نشستیم و به فرد دیگر کمکهای ناچیز و آسون کردیم.

فرد دیگر ایده را برد.

فرد دیگر از بین دو جایزه جایزه ای را که کمتر لازم داشت به ما داد.

جایزه قابل تقسیم شدن بین همه‌ی ما نبود.

فرد دیگر جایزه را به برخی از ما داد‌.

بین برخی و بقیه تفاوت معناداری نبود.

یک نفر از آن برخی‌ همان کسی بود که از گروه اولیه ما رفت و هیچ وقت به فرد دیگر نپیوسته بود.

فرد دیگر صاحب اختیار بود.

برنده و دست خالی با مترو به خانه برگشتم.

۰ ۵

شیطان و گوگل اسکولار

وقتایی که توی یک گروه خسته میشم کارهای شیطانی میاد سراغم! مثلا آدم‌ها را وارد یک آزمایش سخت میکنم؛

این که چقدر میتوانند در برابر سوالها تردیدها موانع و مشکلاتی که در مورد ایده وجود داره مقاومت کنن و از ایده دفاع کنن.

این تنها وقتی هست که از شکست خوردن آدم‌ها و پیروزی خودم ناراحت میشم! البته هر چه بیشتر مقاومت کنند کار سخت تر می شود و جذاب تر. آن‌قدر جذاب که دوباره می روم گوگل کروم را باز میکنم و دنبال تجهیز کردن شیطان درونم میشوم! تا قوی تر مبارزه کنم. در نهایت شاید یک جایی متاسفانه آن ها دوباره چراغی درونم روشن کنند و مرا تبدیل به یک آدم امیدوار به ایده و پروژه کنند جدا چه قدر راه هست تا رهایی.

۲ ۲

حداقل ها

به نظر من تا اینجا بهترین و بالاترین مزیت کار گروهی اینه که وقتی شما ناامید هستین اونها همچنان در موردش ایده پردازی می کنن، پیگیری میکنن و حرف میزنن. این به شما که نشستین و کار رو مسخره ارزیابی میکنین انرژی میده تا دوباره ادامه بدین.  کار گروهی یه جور نوسان گیره! از بالا و پایینهای پروژه برآیند میگیره.
با این که همچنان بهش عادت ندارم و تمایلاتم جور دیگه ایه اما دوست دارم نتایج یه کار علمی گروهی که میخواد خودشو وارد بازار کنه اما در واقع در جایی پایین‌تر از هیچی بودن قرار داره براتون بگم. بعدها.



۱ ۴

تلاش های مذبوحانه

یکی از سخت ترین کارهای دنیا گفتن نمره‌ ی امتحانام به دوستمه. نمی دونم چه جوری پیامم رو  روانشناسی کنم که جمله ی 《بیست شدم》 تو ذوق نزنه و به نظر نیاد دارم پز میدم. (همین الآنم دارم پز میدم منتها به اراده ی خودم:)) ولی پیش دوستام واقعا پزی نیستم.)

۰ ۱
About me
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان