تمام امروز زیر بارون بودم وقتی آمدم خانه صورتم سرخ و خیس شده بود. کلی برگ و رنگ دیدم. همه ی این راه را برای یک کلاس رفته بودم و حالا تنها برمیگشتم. کلاس دیر تر از همیشه تمام شد و آخرش حضور غیاب هم نکرد. زیر بارون موهام زشت و خیس شده بود و مارک جوراب از زیر چکمه هام دیده میشد و من با پالتوی شل و ول و چندساله ام آهنگ گوش میدادم و میدانستم هر چه از پاییز عکس بگیرم به قشنگی چیزی که میبینم نمیشه. وقتی سوار شدم ۸ دقیقه زبان خواندم. توی راه تو اتوبوس دوم، پشت چراغ قرمز یک بار دیگر تصمیم گرفتم برگردم. وقتی گفتم ف خودت خیلی قشنگتر و اصیل تر از همهی رویاهات هستی.
تو کتاب فروشی کتاب مورد نظرو مثل پاره آجر گرفته بودم دستم و در حالی که وراندازش میکردم هم کلاسی محبوبم وارد کتاب فروشی شد!! یه نگاه به من و دو نگاه به کتاب دستم، گفت انتخاب خوبیه من قبلا نصفشو خوندم!
با این که عادت کردم به این تو دل خالی شدنا اما من اگه نصف این غول بیابونی رو خونده بودم قطعا به جای این اداها و خودپسندی ها با چیزی نگفتن و فروتنی در موردش دهن همه رو صاف میکردم.
اون فصل از کتابی که فکر میکردم خوندنش تا خود غروب سیزدهبدر هم تموم نشه تموم شد! با افتخار لاکپشت مسابقه امروز تموم سعیش رو کرد.
تمام روز درباره ی مرگ خوندم.
و بعد کمی خداشناسی.
میتونم کتاب اندیشه رو در یک برگه خلاصه کنم بدون جا افتادن مطلبی!
چرا تو کتابهای دینی آدمهای کم حرف و شسته رفته و بامزه صاف نمیرن سر مطلب؟
برعکس همه ی اینا و اینکه انگار برام مهم نیست، باعث میشه خیلی خوب فکر کنم.