این نت رو چند ماه پیش نوشتم زمانی که تازه شروع شده بود؛
پ.ن. البته به این معنا نیست که غر نمی زنم چون بازم یه کم می زنم. و به این معنا نیست که از تغییرات اساسی حمایت نمیکنم. در حال حاضر اما نجات دهنده ای وجود نداره. ولی باید مثل یک امیدوار عمل کرد.
میگه دستات لاغر و بلند شده و حس میکنم اون دستهای قبلی نیست.
من عاشق دست های ظریفم اما آدم دلش برای هر چیزی که یه زمانی بوده تنگ میشه. حتی دست های چاق.
اما این روزها به محض رسیدن به رویا از ان دست میکشم. دستی نامرئی مرا به عقب می کشد و این زندگی واقعی با همه ی کاستی هایش را به همه چیز و دقیقا همه چیز ترجیح می دهد.
جدیدترین چیزی که در خودم از دست دادم و دلیلشو نمیدونم گیر دادن به خودمه. دیگه بعد تماس تلفنی احساس نمیکنم حرف بدی زدم. تو مهمونی احساس نمیکنم کار بدی کردم. اگر تعارفی نمی کنم اگر ابراز علاقه ای نمی کنم اگر نمیگم به فلانی هم سلام برسون احساس دلسوزی نمی کنم اگر کمک نمی کنم هیچ چیز بدی هم به خودم نمیگویم، هیچ! احساس میکنم اگر قرار است قضاوت شوم سر آشغالی که هستم قضاوت شم بهتره تا سر درست بازی نکردن نقشی که به آن از سر آداب وارد میشوم. خلاصه حتی الآن هم پس از این چند خط باز هم خودتان باید بفهمید چه می گویم. یک جورهایی از یک برنده/بازنده به یک کارآموز عملی که هیچ کی به هیچ جاییش نیست اما میخواهد بفهمد چه جوری همه مثل هم هستیم و دوست داشتنی، تبدیل شده ام. و دیگر هر گندی این وسط به بار بیاید صورت قبلی را ندارد. پاک دلیلش را نمی دانم اما این لطافت درونم که شاید فکر کنید ضمختی درونم است از من محافظت می کند و بهترین چیز است و من میخواهم حجمش را محکم بین دو دست و بدنم نگه دارم و به رشدش کمک کنم..
تقریبا آخر تابستون شد و من شش ماه چالشی رو از لحاظ تحصیلی گذروندم. لوح این شش ماه، که درست به اندازهی تلاشم بود روی اپن آشپزخونه طبقهی بالاست. گذاشتن جایی که دیده بشه و من بیشتر از خود لوح، به این حسی که در آنها به وجود آورد افتخار میکنم.
..تمام تابستان را ورزش کردم و این تنها چیزی بود که برایش رفتم بیرون.
نیمه شب از خواب بیدار میشم و اولین چیزی که یادم میاد.. "من از خودم میپرسم چرا حقیقت باید ساده باشد. تجربه من کاملا خلاف این را به من یاد داده است، حقیقت تقریبا هیچ وقت ساده نیست، و اگر چیزی بیش از حد واضح و آشکار به نظر میرسد، اگر عملی به ظاهر از منطق سادهای پیروی میکند، معمولا انگیزههای پیچیدهای پشت سر آن هست."
{تونل ارنست ساباتو}
به دوست قدیمیم پیام دادم و اون گفته چه عجب یادی از ما کردی! واقعا باید بگم "نمیدونم از کجا اومد!شمارهتو پاک کرده بودم :دی"
اما میخوام برم و دقائقی باهاش کیف کنم