نمیدونم از اون روز تو کتابخونه نمیتونم به این سوال جواب درستی بدم " آیا شناخت من آسان است؟"
در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
در شب اکنون چیزی میگذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظهی باریدن را گویی منتظرند.
فروغ
تو یه کله پزی بودم که بوی قهوه مستم کرد. مرد مسنی که پشت دخل کله پزی بود منو شناخت حدس زدم احتمالا به سبب پدرم. لبخند میزد. به ظرف قهوه رو به روش نگاه میکردم و فکر میکردم چیه.. شیرقهوهس یا چیز دیگهای؟ برام یه لیوان ریخت بعد کارتمو دادم اما دستگاهش نخوند تو کیف پولم دنبال اسکناس بودم. سراسیمه. تشنهی اون فنجون شیرقهوه. داشت از من دور میشد. اخر هم نشد و بیدار شدم.
نمیدونم اگه کاری برای این اوقات خالی نمیکردم یا نمیتونستم بکنم، الان چه حسی داشتم و چه حالی بود. نمیشه پیش بینی کرد. ولی از این که میبینم شاید این منم که دارم با کارهام و راه هایی که میرم رو زندگی اطرافیانم تاثیر خوب میزارم حالم کمی بهتر میشه. شاید این منم که باعث شدم میم هم تابستون پربارتر و بهتری داشته باشه شاید این منم که باعث شدم ز هم با وجود صفر بودن وقت خالیش بخواد ورزش کنه. خدایا شکرت برای این حدسها.
میگه بدیش اینه که مراجعهامو تو باشگاه میبینم. میگم مراجعی که میاد ورزش در واقع برای حال خوبش یه قدم برداشته و اونم مثل بقیه میخواد اون ساعت به مسائلش فکر نکنه.
میگه هوووم آره حالشون از من بهتره.
روی نمودار سینوسی ِحال و حوصلهام، موج سواری میکنم تا جایی که دستور تهیهی خامهی کیک و درست کردن نوک خروس با مقوا رو سرچ کردم و بعد بممممم! رسیدم به پایین ترین نقطه نمودار. حالا هم پایینم. ویوالدی گوش میدم. با صدای بلند. و بالاجبار همهی چیزا میپره از سرم و من رو نت های موسیقی سر میخورم. شب و روز نوارو برعکس میکنم و باز صدای منه که میگه کاملا از کسی توقعی نیست و من از اول همین بودم. همین یک نفر. و خب سعی میکنم صبر کنم تا آروم شم. و تا اطلاع ثانوی آفتابی نشم. صبر دیگران هم باید حدی داشته باشه. بالاخره باید عادت کنم به رتبههای معمولی! من اولویت اول آدمهای عزیز زندگیم نیستم ولی مسئلهای هم نیست
کامنتهای پست قبل رو خوندم بعضیارو چندبار خوندم سعی میکنم ازشون استفاده کنم. مخصوصا کتابا. یا هر چی که عملیتر بود.
فیلم بازی کردن و غیرمستقیم چیزی رو خواستن از دور اعمال روزانهم اومده بیرون. قبحش برام زیاد شده و دیگه نمیرم سمتش! مستقیم صحبت کردن هم از اول تو برنامهم نبود! فقط یه مدت اومد فایدهای نداشت. میمونه همین که من چیزی نگم هر کسی از روی هوش و درک خودش منظورمو بفهمه!