تمام روز خوردم و مقاله خوندم و هیچی نفهمیدم. استخونام هم برای اینستاگرام درد میکنه.
تمام روز خوردم و مقاله خوندم و هیچی نفهمیدم. استخونام هم برای اینستاگرام درد میکنه.
زمان گذشته و دوباره رسیدیم بهش. حالا یه ماه بهش فاصله مونده. نمیتونم بگم چون بیشتر از همه طالبش بودم و انتظارشو کشیدم باید مال من باشه اما چقد دوست دارم که سهم من بشه.
صبح عصبانی بودم و حق را تمام و کمال به خودم میدادم. میدانید چیزهای مهمی هست که در دست من نیست در حالیکه همه جای دنیا در دست آدمها هست.
خیلی مهم است که بیشتر بدانیم و بیشتر بخواهیم و بیشتر امیدوار باشیم.
پایین امدن با آن شیب و سرعت و یکباره سربرآوردن از آب درست مثل لحظه متولد شدن بود!
دلم برای اونایی که برای اولین بار با من برنامه میزارن برن بیرون و تفریح و نمیدونن با چه آدم بپیچونی طرفن گاهی (البته فقط گاهی) میسوزه! کم کم دارم فکر میکنم این یکنواختی دیگه انتخاب منه برنامهی منه اصلا شاید علاقهی منه که یکنواخت بگذرونمم اوقاتو. همه چی آروم. مثل همین صدای بارون یکنواخت که میاد از کوچه و قشنگه انصافا. چه فرقی میکنه. هوم؟ ولی راستشو بخواین قاطیاین یکنواختیها دارم یه کارایی میکنم. به تن یه چیزایی جامه عمل میپوشونم ماژیک دستم گرفتم و نمودار رو دیوار درست کردم برای هرروز ِ این چند وقت. موفق هم بودم از حق نگذریم. آدم وقتی موفق میشه باید بگیرتش همون لحظه نگاهش کنه. یادش میره اصولا چون.
خودش رو براش لوس میکنه. به اعتراضیترین شکل ممکن! هی از این ناز و اعتراض از اون نیاز و نوازش! ولی من براش اون آدم نوازش دادنش نیستم. آدم اینجا کارگاه کاره و تو ام به اندازهی بقیه باید کار کنیای هستم.
مدل من تو مهمونداری اینجوری شده که طرف مقابلم رو رها میکنم یعنی سر سفره بیشتر سرم گرم بشقاب خودمه تا رسیدگی به اون و سعی میکنم حدالامکان همه چیز رو در دسترسش بزارم تا اگه خواست تعارف نکنه. هر موقع دوست داشته باشه میتونه استراحت کنه و بخوابه هر جا دوست داشت میتونه بنشینه و هر چقد دلش خواست با تلفن همراهش صحبت کنه، بدون نگاه مزاحمت آمیز من.
احساس میکنم ادمها هر چه رهاتر و به دور تعارفاتتر، خوشحالتر و به هم نزدیکتر.