الان دیدم یادم اومد تابستون با کلی اعتماد به نفس قرار گذاشته بودم اسم بعضی ملکولهای بیوشیمیایی رو حفظ کنم و شاخ بشکنم. حالا بعد یک ترم میبینم کل کلاس جزئیات ساختار هر کدومو بلدیم!
الان دیدم یادم اومد تابستون با کلی اعتماد به نفس قرار گذاشته بودم اسم بعضی ملکولهای بیوشیمیایی رو حفظ کنم و شاخ بشکنم. حالا بعد یک ترم میبینم کل کلاس جزئیات ساختار هر کدومو بلدیم!
یه دفعه یادم اومد با وجود گذشتن روزها و فهمیدن احساسش و با وجود راه های فراوون مقابلم، هیچ سعی ای برای پیدا کردن اسمش نکردم. هیچ فکر نمیکردم با این همه هیاهوی بیرونم، کنجکاوی و درونگراییم از ز هم حتی به ترتیب کمتر و بیشتر باشه.
مدام سعی کردم درس بخونم و احساس میکنم نوشتن عادیو به خاطر خوندن ترجمه ناروون متن از دست دادم. درگیر امتحان فردا هستم. این وسط کلی فکرهای عجیب و غریب میاد به سرم که بی سانسورترینش که بشه گفت ترکوندن دانشگاه و یهو برای هیچ وقت نرفتنه.
استاد فاز دوم کلاسمون آدمی بود که باید پیشرفتمو میدید. حالا دیگه هیچوقت باهاش کلاس نخواهیم داشت. از شرایط انتخاب واحدهای اینجا همینو بگم که یه درس مهم بهم نرسید. یه جورایی مثل آخرزمانه که هر کی به فکر خودشه. مادر بچه را رها میکند.. و چیزهای دیگری که یادم نیست. با این حال این همه نگران و ناراحتی من از خراب شدن پرده سینمای شخصیمه که معنیش اینه که دیگه فیلم اخر هفته ای در کار نیست..احتمالا!
شما چه کار میکنید؟ مشغول چه چیزی هستید این روزها؟
فکر کنم از من خوشش میاد. چقد اروم و احمق به نظر میاد. به نظر شبیه هستیم. به نظر ازش خوشم بیاد. به نظر زود خسته کننده باشه. به نظر ذهن جالبی داشته باشه. به نظر با دیدنم خوشحال میشه اما خیلی راحتتر به نظر میاد. به نظرم فکر میکنه منو صدساله میشناسه و به اندازه صد سال باهام حرف داره. به نظر از حالا دوستشم و میتونه از اول مهم ترین حرفاشو بزنه. به نظر دوست داشت بهش سلام کنم. با اون عینکش.