امروز از شیر آب لیوانمو پر کردم و رو لباسم پیرهن چهارخانه ایمو پوشیدم و با باز بودن در احساس سرما میکردم.
امروز یه عالمه کار رو سرم ریخته و من حوصله شونو ندارم. لباسا.. یه خروار درسی که استاد تو جلسه اول گفته و من نبودم... کلاس.. ناخونا.. تکمیل جزوه های نصفو نیمه.. تمیز کردن اتاق!
دیشب نصف شب تو خواب به خودم قول دادم اتاقو مرتب کنم و حسابی تمیزش کنم و آشغالارو بردارم و یه حال اساسی هم به مهمونای ناخونده توش که خدا میدونه حالا چندتا هستن بدم.. دیگه از دست این حشرات موذی شبا تو اتاقم نمیرم
باید به همه اینا برسم و فعلا جلو آهنگهای eaglseرو که مثل گنج تو این روزای بیحوصلگی پیداشدنو چهارتایی منو بلند میکنن تا کمی خوشحالتر باشم بگیرم و هر کار میتونم بکنم و هر چی بلدم از نظم و عمل بیارم رو کار
داشت میگفت معدلت چطوره؟ میگفت من که الف شدم و الف شدنو هم حفظ کردم..
داشت میگفت عروسم که حالا حالا ها امتحان داره اونا چون خیلی درساشون مشکله.. فیزیولوژی ها و آناتومی های سخخخخت..
داشت میگفت فرش قرمز؟! ما تو خونمون فرش قرمز داااریم؟ فرشای ما همش پوست مار بود..
داشت میگفت از قدیم گفتن هر که برفش بیش بامش بیشتر...
داشت میگفت نوه حاج فلانن دیگه..
داشت میگفت درسات مگه از درسای ما سنگین تره؟!!! من همیشه صبح تا بعدازظهر کلاس دارم..
داشت میگفت...
و من
و من داشتم فکر میکردم اگر تمام این سالها از تظاهر به متواضع بودن لذت نمیبردم چه میشد
چند بار واستادم نگاه کردم، فقط رنگ نارنجیش تو ذوقم میخورد، نمیدونم تو خواب هم نارنجی بود یا نه