دیشب دویست تا عکس از آسمون گرفتم و حتی چندتایی بیشتر که رعد و برقا بیفتن کنار چراغ سبزای ساختمون روبرو و بشوند یک عکس دیگر که نگه شان دارم و بعدا در زمانی پاک کنم.
بعد که عکسها را دیدم فکر کردم این از ان آرزوهایی نیست که همینطوری براورده شود و باید بروم و در دفتر آرزوها بنویسم و برای تیک سبز جلویش، بدون انتظار کشیدن انتظار بکشم.
تیک های سبز جلوی هر آرزو چیزی است که بعد این دوره ی عجیب میخواهم. هر چند تیک های سبز را خواستن ، منطقا نباید نتیجه و اثر این دوره باشد. در اصل باید ان روز اینجا مینوشتم هیچ اهنگی سر ذوق نمیاوردم و هیچ ادمی و هیچ ارزویی. اما خب ادمی چیزی است completely complicated to understand.
در آستانه ی دور شدن از افرادی ام و خب ناراحت این دوری نیستم. چون یادم آمد یک جا خوانده بودم هر از دست دادنی از دست دادن نیست و خب حالا که حسم هم همین است پس چرا کمی سرعت ندم به این روند و کمی جهت برای باب میل دندان شدنش!
و آغوش باز نکنم برای چیزهای بهتر؟ پس بالهای هرگز نداشته ام را باز میکنم.
و گفتم آغوش و یادم امد معنای دیگری هم دارد.
عشق تکلیف نامشخصی دارد و چه کسی مثل من مامور و گماشته ی تکلیف مشخص کردن است؟
برای همین دیگر پله ها را دو تا یکی میکنم برای رسیدن به جایی که میخواهم و سرم را از زمین موزائیکی به جایی بالاتر به سقف و اسمان و برگ درختان میآویزم و نگاهم به ادمها که میافتد انگار به خودم نگاه میکنم چون قرار نیست توقعی باشد. و توقع نداشتن در این دنیا شغلی ایست که باید به دست بیاورم و از آن روزی بخورم.