حرف۱۸۸

صبح قبل از اینکه دیر بشه بیدار شدم بلند شدم و سریع رفتم دستشویی. چون باید وقتی بیدار میشدم  یه چیزی میگفتم که  میخوام چی کار کنم. یه طوری رفتار کردم که انگار تکلیف معلومه و الان که از  اونجا اومدم براشون توضیح میدم..اما  اینبار فقط ده دقیقه تونستم برای خودم  وقت بخرم. :|

تصمیممو گرفتم و مطمئن شدم و فکر کردم که چیو بهونه کنم تا قبول کنن..برگشتم نشستم جلو صبحونه  خواستم بگم که یهو گلوم در حدی که هیچ هجایی از اون نتونه خارج شه سوخت! 《با》گفت حالا اول یه چیزی بخور.. خوردم. خواستم ادامه بدم که دوباره سوخت.. یه قلپ چای خوردم و دوباره...انگار فقط دوثانیه حرف میشد زد

جمله با چهار پنج بار خفگی بالاخره تموم شد.. بعد دیگه هیچی نگفتم. او جمله ام را شنید. فهمید. به ان فکر کرد.. در مورد ان یکی راه جلو پام صحبت کرد..از فایده ها در هر کدام..در این مدت هر چه گفتن و فکر کردن بهتره پذیرفتم و هر چه از مزایای راه دیگر شنیدم تایید کردم. اون تصمیمی که نگرفته بودمو براحتی قبول کردم و رفتم تمام کارهاشو انجام دادم و حتی بیشتر..! و برای اولین بار احساس کردم این من بودم که نخواستم رویاهایم را عملی کنم. و چه بسا چه میشد..

۱ ۰

من این مدلیم که هروقت باید یه کاری بکنم یه دفعه اصلا هیچ کاری نمیکنم

امرو‌ز نرفتم دانشگاه تا با مدیر گروه  در مورد امکان چیزی که میخوام صحبت کنم. در آستانه‌ی آرزوم هستم و  انگار میترسم یا دلم نمیخواد کاری کنم.


◀◀عنوان مربوط به یه فیلم هست

۰ ۰

to an another attractive person:)

Found here

۲ ۱

هر آدم حاصل انتخابهاشه

یه وقتایی آدم به خودش وقت میده اما بقیه نمیدن


◀◀رفتم دانشکده

۲ ۰

حرف۱۸۳

چند بار واستادم نگاه کردم، فقط رنگ نارنجی‌ش تو ذوقم میخورد، نمیدونم تو خواب هم نارنجی بود یا نه

۱ ۰

خدا تو رو خیلی حفظ کنه!

برادرزاده عزیزم،

اومدنت به دنیا مبارک ِ ماست

 🌌پر از نشونه بودی

◀◀من هم کنارت بودم امروز. کنارت هستم از امروز.

کلی حرف هست که مسلما در دفتری که برای تو آماده خواهم کرد مینویسم

۰ ۰

حرف ۱۸۸

یه استرس هایی میل به زندگی ایجاد میکنه!

:|

۰ ۰

نانجیب

داشت خیلی عالی از پس موانع برمیامد، ابتدای مسابقات بود و قدرت بدنی بالایی داشت، تقریبا فکر همه جا را کرده بود و کلی برنامه...بعد از پیروزی به اصطبل برگشت همه‌ی اسبهای هم گروهی‌ برایش خوشحالی کردند و سر وصدا و از استعدادهایش گفتند! پرسیدن چه احساسی داشت؟ اسب مسابقه‌ خندید و هیچی نگفت چون تقریبا فکر نکرده بود چه بگوید. شب ساکت و پر آرامش فرارسید از سوراخ کوچک در به آشمان نگاه میکرد و به خوشحالی و تعجب بقیه فکر میکرد.لبخند میزد. صبح سرحال بیدار شد.. آن روز بیشتر سر تمرین میخندید و بازی‌اش گرفته بود..برای مربی‌اش عجیب و غریب راه میرفت..با این حال از آنچه فکر میگرد کمی کسل‌کننده بود. بعدازظهر فکر کرد کاش دیروز که ازش پرسیدن میگفت دقیقا فلان احساس را داشته و.. فردایش سر تمرین به آن اسبی نگاه میکرد که با بقیه بهش تبریک نگفته بود. و چرا نگفته بود؟ و چرا فلانی بعد از مسابقه رفتارش با او تغییر کرده و...

چند ماه بعد به هر جا میرسید و حرف مسابقه بود میگفت باخت در سه بازی قبل از فینال حق واقعی‌اش نبوده، میتوانسته حتی اول بشود.

۰ ۰

۱۷۹: نیرنگ‌ها

رابین سال گذشته نمایش آنتونی و کلئوپاترا را دید. پس از اجرای نمایش قدم‌زنان در حاشیه مسیر رودخانه به راه افتاد و متوجه قوی سیاه‌رنگی شد؛ اولین قوی سیاهی که تا به حال دیده بود. قوی سیاه هوشیار و زیرک بود و به فاصله‌ی اندکی از قو‌های سفید غذا می‌خورد آ نرم‌نرمک در آب حرکت می‌کرد. شاید چیزی که موجب شد به این فکر بیفتد که پس از این به جای غذا خوردن پشت پیشخوان، به رستوران خیلی خوبی برود، درخشش بال قوهای سپید بود. رومیزی سپید، با چند شاخه گل تازه، نوشیدنی و غذایی خاص مثل صدف سیاه. همان موقع دست در کیفش برد تا کیف پولش را در بیاورد و ببیند چه مقدار پول همراه آورده است.

اما کیف پول سر جایش نبود. کیف پترچه‌ای لته جقه‌ای زنجیر نقره‌ای که به ندرت از آن استفاده می‌کرد، مثل همیشه روی شانه‌اش آویزان نبود. غیب شده بود.

نیرنگ‌ها از کتاب گریزپا نوشته آلیس مونرو


By mariaherreros


◀◀قبلا هم در مورد این داستان یه چیزی نوشته‌ام:)


۰ ۰

time for blessing

اگر دنبال خوشحالی میگردین، یه دفتر و یه خودکار_که کمی بیشتر دوستشان دارید_ بردارید، هرروز سه تا از چیزهایی که خوشحالتون کرده رو بنویسید هرروز که ادامه بدید متوجه تاثیرش میشین


◀◀اگر بعضی روزا یه دونه خوشحالی هم پیدا نشد حتما بیشتر فکر کنید.


۰ ۰
About me
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان