وقتی فیلم شبهای روشنو دیدم بهش پیام دادم. کلی ذوق نشون داد. معمولا هیچ چیزیو بدون ذوق نمیزاره (مگر اینکه یه کم بی ادبی باشه!) اما بعد موسیقی متن فیلمو فرستاد. بعدتر همون شعری رو فرستاد که آخر فیلم استاده میخوند. یادم اومد شعرو خیلی وقت پیش هم تو گروه خودمون فرستاده بود. گفت چندباری فیلمو دیده. میم اینجور آدمه. پارسال یه انیمیشن نشونم داد که توش دو تا موجود بودن که ویولن میزد یکیش. بعد هر دفه فقط یکیشون میتونست زنده باشه. یه جور عجیبی غمناک بود مخصوصا که میم نشونش میداد. فقط یه لحظه همو میتونستن ببینن. میم هیچیو بروز نمیده. هیچ وقت که خلاف تمام عقایدش صحبت شده بحث نکرده مخالفت نکرده حتی نظر خودشو هم نگفته اما بعد از تصمیمهایی که گرفته و حتی شاید از پروفایل پیکچرهایی که بعدها گذاشته فهمیدیم چه قدر فرق داشته. گاهی عصبانی میشم چرا تمام راه برگشت از دانشگاهو من دارم از خودم حرف میزنم و چرا نمیدونم درد دل او چیه. همیشه باید ردپای اون چیزی که هستو از تو فیلمها و آهنگایی که نشونم میده بگیرم. گاهی به جاهای عجیبی میرسم. میم تنهایی قشنگی داره و از همه مهمتر کمتر موقعی کسیو توش راه میده. یه غم اصیل با خودش داره که داد نمیزنش.