335th

کاکتوسی که هرروز جلوی پنجره ی اتاقم بزرگتر میشود.. کتاب رمانی که هرروز گوشه تختم نصفه میماند.. بطری های آبی که از درون کیفم به گوشه و کنار  خودشان را رها میکنند و خاکی که هرروز ضخامتش بر اجزا بیشتر میشود.
منی که هرروز مرددتر هستم. و نگران تر.
۱

334th

صبح چشمم خورد به پنجره ای که دیشب با شیشه پاککن و روزنامه سابیده بودم. این صبح بدون مقدمه ای که آدم نتیجه ی کار خوب دیروزش را ببیند مورد علاقه من است

۱

333th

این روزهای جمعه که برای هر کسی یک شکلی است، برای همه یک جور معنا میشود.

حس مشترکی دارد که هنوز برایش کلمه ای اختراع نشده

۱

جدا.__.

یه خونه آبی با یه آسمون قرمز جلو خونمونه..

۱

\_^نمودار رشد شخصیتی من برحسب زمان!!!!

یهو یه جایی چشمم افتاد به یه کامنت خیلی قدیمی از خودم.. اصلا انگار من نبودم.

۲ ۲

نخواستن نتوانستن است

وقتی میگم نمیتونم بیام شامل چون شب میخوام فیلم ببینم یا احساس میکنم خوش نمیگذره واسه همین نمیتونم هم میشه

۰ ۱

.

آقای برهانی گفت اگه بخوای یه جنگلو نقاشی کنی با چی شروع میکنی؟

خانم برهانی جرعه ای را که در گلو داشت قورت داد گفت با یه روباه.. آقای برهانی گفت روباهه رو با چی شروع میکنی؟ خانم برهانی مکث کرد چشمک زد.. خندید. آقای برهانی با قاشق مه را از سر لیوان برمیداشت و بر دهان ندشت خندید گفت نه که... دارم جدی میپرسم. خانم برهانی شیطنت میکرد. دم را دمب میگفت با دمب! و اول را اوول گفت..گفت اوول دمبش رو میکشم. آقای برهانی باز مه به دهان گذاشت. سبیلش را که مه توش سرگردان بود به لب گرفت  و مکید گفت دمبش رو با چی شروع میکنی خانم برهانی گفت همون اول دستتو خوندم که.. با نقطه شروع میکنیم .. اینو میخواستی بگی؟ آقای برهانی گفت آره.. با نقطه هم تموم میشه. خب.. اگه دو تا نقطه بزاریم رو یه کاغذ کی میفهمه چی کشیدیم؟ خانم برهانی گفت چه احتیاجیه دیگران بفهمن آخه.. نفهمن خب خود آدم که میدونه.. و زود گفت عاشقتم ها! آقای برهانی گفت جان دلمی.  و چشمانش خیس شد به خانم برهانی خیره شد گفت میفهمی پکر میشوم برای این که عاشقمی؟



ادامه به قلم و صدای علیرضا روشن در کانال..

۰ ۰

328th

در ماشینو که باز کردم گفت نگاه این سوپره به نظر همه چی داره هر چی میخوای از اینجا بگیر گفتم نه نمیخواد وفلان ناهار چیه گفت کوکو. میخوای اون عقب تر یه جایی داره برم یه خوراک بگیرم؟! تو اونو بخور اگه ناهارو نمیخوری؟؟؟

نزدیک خونه نگه داشت از اون نون پیچ پیچی هایی که دیروز گفتم خرید. دونات هم خرید. .-.

۲

دچار

دچار روزمرگی شدم که دوستش دارم. هرروز یه سری جاها یه سری صداها یه سری بوها یه سری آدم ها.

احساس گیجی میکنم..

۰ ۰

326th

شاید همه ما اشتباه کرده بودیم اومدیم این رشته. شاید همه ما در اصل باید پلیس و کارآگاه میشدیم تو دانشکده افسری.
افتاده بودیم دنبال پیدا کردن ردی از دزد و حالمان خوب بود.
۱
About me
آرشیو مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان